گنجور

 
وفایی شوشتری

خواهد اگر، به جلوه آن روی منوّر آورد

آینه ی جمال خورشید مکدّر آورد

جز رخ و زلف و قامت معتدلش در این جهان

کس نشنیده سرو را، سنبل و گل بر آورد

برگذرد، به هر زمین با قد و قامتی چنین

تا به قیامت از زمین سرو و صنوبر آورد

گیسوی چون کمندش افکنده زدوش تا کمر

تا به کمند و بند خورشید به چنبر آورد

وه چه علی اکبری آنکه چو مهر خاوری

برگذرد ز چرخ اگر، هی به تکاور آورد

برگذرد زچرخ و از سمّ سمند تیز تک

شکل هلال و اختر و ماه مصوّر آورد

درگه رزم، رمحش از رامح چرخ بگذرد

نیزه ی او شکست بر، گنبد اخضر آورد

الحذر الحذر، به گردون رسد از نبرد او

بانگ امان والامان گوش جهان کر آورد

العجل العجل زتیغش به قتال دشمنان

قابض روح را، در آن مرحله مضطر آورد

تا شده زعفرانی از خوف رخ عدوی او

چهره ی او ز تیغ چون لاله ی احمر آورد

در صف کارزار، با شوکت و سطوت نبی

بر همه ظاهر و عیان صولت حیدر آورد

شور شهادتش به سر بود، وگرنه کی توان

تیغ به تارکش فرو منقذ کافر آورد

بهر طراز نیزه می خواست که بر سر سنان

کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد

چون ز شراره ی عطش لعل لبش کبود شد

خواست گلوی تشنه ی خویش زخون تر آورد

خواست شود فدایی کوی پدر، به کربلا

تا که به عرصه ی جزا، برکف خود سر آورد

بر کف خود سرآورد، بهر چه از برای آن

تا به گلوی تشنگان آب ز کوثر آورد

آب ز کوثر آورد، بهر که از برای آن

کس که ز آب دیده رخساره ی خودتر آورد

خواهد اگر رقم کند قصّه ی تشنه کامی اش

کلک «وفایی» از غمش شعله ی آذر آورد

 
sunny dark_mode