گنجور

 
شهریار

سر برآرید حریفان که سبویی بزنیم

خواب را رخت بپیچیم و به سویی بزنیم

باز در خم فلک باده وحدت صافی است

سر برآرید حریفان که سبویی بزنیم

ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز

سر سپاریم به مرغ حق و هویی بزنیم

خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه

تا به دریوزه شبی پرسه به کویی بزنیم

چند بر سینه زدن سنگ محبت باری

سر به سکوی در آینه‌رویی بزنیم

آری این نعره مستانه که امشب ما راست

به سر کوی بت عربده‌جویی بزنیم

خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز

خیمه چون سرو روان بر لب جویی بزنیم

رسم‌های کهن ابنای زمان نو کردند

ما هم این خرقه بشوییم و اتویی بزنیم

گو همه کوزهٔ تهمت به سرِ ما شکنند

ما نه آنیم که سنگی به کدویی بزنیم

بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما

آن ترازوی دقیقیم که مویی بزنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است

چه ضرورت که دم از سر مگویی بزنیم