گنجور

 
شهریار

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان

به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده شدن هم حکایتی‌ست عجیب

اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم

در آشیانهٔ طوبا نماندم از سر ناز

نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم

ز جویبار محبت چشیدم آب حیات

که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

غبار چشمهٔ حیوان حجاب ذوالقرن است

به خضر گو تو اگر پیر، من جوان مانم

چه سال‌ها که خزیدم به کنج تنهایی

که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم

دریچه‌های شبستان به مهر و مه بستم

بدان امید که از چشم بد نهان مانم

به خشت و گل نه فرود آمدی سرم، گفتی

که در سراچهٔ امکان به لامکان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت

که از رفیق زیانکار در امان مانم

به شمع صبحدم شهریار و قرآنش

کزین ترانه به مرغان صبح‌خوان مانم