گنجور

 
شهریار

اگرچه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

اگرچه چهره به پشت هزار پرده بپوشی

توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم

چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی

گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم

خراش سینه مگو، سیم ساز عاشق زخمی

که سینه‌ها بخراشد به زخمه‌های خروشم

به نیش ناوک مژگان بسازمش به امیدی

که لعل لب بچشاند مذاق چشمهٔ نوشم

فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک

چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم

نه شمعی و نه چراغی در این سراچهٔ چشمم

نه پیکی و نه پیامی بر این دریچهٔ گوشم

کشیده کار به جایی که نام دیو، سلیمان

گرم نه دست به خاتم، چه سود از اینکه بکوشم

چرا سبوکش دُردی‌کشان عشق نباشم

مگر نه رندِ خرابات پیرِ باده‌فروشم

چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش

که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم

صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی

هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز

گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم