گنجور

 
شهریار

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

به سایه‌های گریزان شبیه بودم و چون باد

به خوی وحشی و با وحشت و فرار تو بودم

نیامدی که دل من در اختیار من آری

وگرنه تا به سحر من در اختیار تو بودم

تو نشئه تخت و خماری ندیده‌ای که بگویم

چگونه خُرد و خراب تو و خمار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگرچه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم