گنجور

 
شهریار

نفسی داشتم و ناله و شیون کردم

بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم

گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من

لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم

لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست

اشک چون لاله سیراب به دامن کردم

در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ

که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم

چند بر باد دهی حاصلم آخر عمری

خوشه‌های خم گیسوی تو خرمن کردم

شبنم از گونه گلبرگ نگون بود که من

گله زلف تو با سنبل و سوسن کردم

زلف و مژگان تو را مانده رفوی دل ریش

پاره شد رشتهٔ صبری که به سوزن کردم

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ

شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

نه رخ ماه منیژه، نه کمند رستم

آه از آن ناله که من در چَهِ بیژن کردم

دگرم دشمن جان بود و نمی‌دانستم

منِ غافل گلهٔ دوست به دشمن کردم

تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی

تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم

آشیانم به سر کنگره افلاک است

گرچه در غمکده خاک نشیمن کردم

شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام

سال ها بر در این میکده مسکن کردم