گنجور

 
شهریار

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

اینش آغوش وطن گر که در آن گردش خاطر

نوبت خاطرهٔ یار و دیار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ما هم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

در دماغ دل از آن غالیهٔ زلف هنوزم

گوییا قافلهٔ مشک تتار آمده باشد

زلف شیرین که کمندی‌ست شکارافکن و شاهین

شرطش این است که خسرو به شکار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله‌عذار آمده باشد

چه به نوشینی آن شربت مرگم که نگارین

با گل و شمع حزینم به مزار آمده باشد

جان به زندانِ تنِ سوخته می‌خواستی ای دل

جز پی داغ تو دیدن به چه کار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد