گنجور

 
شهریار

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد

بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام

به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد

رفیق نیمه‌راهی چون مرا در خواب نوشین دید

به لالای جرس آهنگ کوچ کاروانی کرد

قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری

چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد

شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست

بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد

کمان‌ابروی من چون تیر رفت و چرخ چوگانی

به زیر بار غم بالای چون تیرم کمانی کرد

فلک را ترکش از تیر اینقدر دانم که خالی ماند

دگر با این دل خونین چه گویم آنچه دانی کرد

هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود

که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد

چه بود ار باز می‌گشتی به روز من توانایی

که خود دیدی چه‌ها با روزگارم ناتوانی کرد

به خون دل چو من می‌ریختم در جام میخواران

فغان زآن نرگس مستی که با من سرگرانی کرد

جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما

جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد

عزیزان ماه من تا در محاق چاه هجران شد

غم آن یوسف ثانی مرا یعقوب ثانی کرد

جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود

دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد

جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید

که عمری در گلستان جوانی نغمه‌خوانی کرد