گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شهریار

بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم

سخن از آن گل خندان به سخندان گویم

غزل آموز غزالانم و با نای شبان

غزل خود به غزالان غزلخوان گویم

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت

که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

معجزم بین که به توفان خزانی خونین

بلبلی مست گلم وین همه دستان گویم

آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت

من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم

آنچه گوید به صلایی خفه سیمرغ از قاف

سیم واخوانم و با صوت و صدا، آن گویم

گرچه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است

آتش افروزم و شرح شب هجران گویم

گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک

کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم

با تب مُحرقه عمری همه هذیان گفتم

تا چه بی‌دغدغه هم با شب بحران گویم

آفرینش نه چنان دفتر و دیوان لُغز

که به آزادی از این دفتر و دیوان گویم

شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ

که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم