گنجور

 
اسیر شهرستانی

اگر شادم از غم رهایی ندارم

سر و برگ آشفته رایی ندارم

دل آیینه خو بود دورش فکندم

ندارم سر خودنمایی ندارم

شکستی نمودم درست از شکستی

تمنایی از مومیایی ندارم

جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم

خردگر نیم چون رسایی ندارم

همه دعوی دانش از سر فکندم

ترازوی جهل آزمایی ندارم

به نام آشنایند بیگانه ای چند

بگویم به کس آشنایی ندارم

اسیر از دلش مهربانی ندیدم

به این جذبه آهن ربایی ندارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

ازان زلف یک مو جدایی ندارم

ازین دام فکر رهایی ندارم

من آن معنی دور گردم جهان را

که با هیچ لفظ آشنایی ندارم

درین باغ آن فارغ البال مرغم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه