گنجور

 
اسیر شهرستانی

چشم ما پاک بود پاک حیا می داند

دل ما صاف بود صاف وفا می داند

کعبه و دیر وطن گشت و غریبیم هنوز

نوبر سجده نکردیم خدا می داند

خاطر نازک حسن آینه عشق نماست

هر چه خود می کند از جانب ما می داند

پر زبیگانگی چشم تو رسوا شده ایم

با دل ما غم پنهانی ما می داند

نمک غم به اسیر ستمت باد حرام

که سر خویش ز تیغ تو جدا می داند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خیالی بخارایی

تا دلم شیوهٔ آن زلف دوتا می‌داند

صفت نافهٔ چین فکر خطا می‌داند

با من آن غمزهٔ پُرفتنه چه‌ها کرد و هنوز

در فن خویش چه گویم که چه‌ها می‌داند

زلف مشکینِ تو با آن که پریشان‌حال است

[...]

محتشم کاشانی

یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند

می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند

آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر

پادشاهیست که احوال گدا می‌داند

گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این

[...]

وحشی بافقی

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی‌سر و پا می‌داند

پاکبازم همه کس طور مرا می‌داند

[...]

واعظ قزوینی

آنکه خود را سبب هستی ما میداند

جز خدا هست ندانیم، خدا میداند

چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد

کعبه را سجده او قبله نما میداند

پای سرکردن راه تو ندارد هرگز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه