گنجور

 
اسیر شهرستانی

دلی کجاست که سامان عیش ما گیرد

گلاب خون ز گل سایه هما گیرد

شکست توبه ما صبح عید گلزار است

هوا ز سایه گل دست در حنا گیرد

غبار فتنه هوا را کند گریبان چاک

اگر نه دل سر زنجیر آه ما گیرد

عدم شکاف قفس گردد از خراش نفس

اگر شکار تو را خواب مدعا گیرد

خجل شدم ز دل دوست دشمنان زنهار

دگر کسی ز چه رو جانب شما گیرد

به یک تپیدن از این دام می توان جستن

اگر نه خار جفا دامن وفا گیرد

هنوز شیوه بیگانگی نمی داند

هزار نکته به یک حرف آشنا گیرد

در این چمن سر وکارم به سرو خود رایی است

که جلوه در گل و نظاره در حیا گیرد

عبیر پیرهن بوی گل به باد رود

غبار کشته نازت اگر هوا گیرد

اسیر خواب پریشان دل مکن تعبیر

مباد خاطرش از شیوه جفا گیرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال‌الدین اسماعیل

سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد

صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد

بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف

سرشک او همه در دامن قبا گیرد

هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند

[...]

صائب تبریزی

دل شکسته من درد را دوا گیرد

نمک به دیده من رنگ توتیا گیرد

چنین که من ز لباس تعلق آزادم

عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد

به خصم کینه نورزد دل ستمکش من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه