گنجور

 
اسیر شهرستانی

اگر ز درد نشانی بود فغان تو را

شکستگی نکند صید استخوان تو را

به راه بیدلی خود چو عکس آینه باش

که از تو شوق کند جستجو نشان تو را

برو ز خاطر پرواز تا به گلزاری

که دام سبز کند گرد خون چکان تو را

زخویش بگذر و سرگرم جستجویی گرد

که نور دیده نماید یقین گمان تو را

سپند گریه بسوزم چو گرم جلوه شوی

مباد چشم بد آیین گلستان تو را

که داد خنده رنگین و پرگشودن شوخ

بهار زخم دل و بلبل گمان تو را؟

به چشم آینه و آب اعتباری نیست

حیا به دیده کشد گرد آستان تو را

همین بس است که درگلستان وحشت اسیر

شمرده است غنیمت جنون فغان تو را

 
 
 
جدول انگلیسی
غنی کشمیری

ندید کس کمر تنگ دلستان تو را

مصور از بر خود می کشد میان تو را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه