گنجور

 
اسیر شهرستانی

ز استخوان ساخته صنعتگر قدرت درمی

که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد

با وجودی که ندید است کس از درج او را

مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد

هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را

از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد

شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست

با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد

نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب

زر خورشید توقع نه ز باران دارد

خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان

نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد

نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل

آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد

نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ

نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد

ضعف پیری اگرش مایده روح کند

همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سید حسن غزنوی

لشکری یار من امروز سر آن دارد

که دلم همچو سر زلف پریشان دارد

لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله

آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد

چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید

[...]

عطار

هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد

جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد

شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست

چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد

هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد

[...]

امیرخسرو دهلوی

چشم من خنده شیرین تو گریان دارد

دل من را لب پر شور تو بریان دارد

خاطرم میل کند با تو و پیدا نکند

سینه ام درد و غمت دارد و پنهان دارد

کس ندارد به جهان آنچه تو داری در حسن

[...]

ناصر بخارایی

می‌زند خوش نفس باد صبا جان دارد

باد گویی نفسی از دم جانان دارد

هم عفی الله غم عشق تو که از آه چو برق

مجلس تیرهٔ ما شمع شبستان دارد

باد در زلف تو می‌پیچد از آن دربان است

[...]

قاسم انوار

دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد

جانم از مسکن تن روی بجانان دارد

بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم

جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد

دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه