گنجور

 
اسیر شهرستانی

آتشی نیست محبت که به ناپاک افتد

حیف این شعله نباشد که به خاشاک افتد

هر چه آید به نظر عکسی از آیینه اوست

چه بهشتی است اگر چشم دلی پاک افتد

به از آن ناله که مخمور کشد از دل شب

آتشی نیست که در سلسله تاک افتد

چه گلابی که ز حسرت نکشد حیرانی

دیده چون برگل آن روی عرقناک افتد

چه بگویم به تو ناصح که شود راضی اسیر

آتش رشک به جان تو هوسناک افتد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

حیفم آید ز خدنگ تو که بر خاک افتد

چشم دارد که بر این سینه صد چاک افتد

دوز چاک دلم از تیرگه صیاد مباد

که تو را زآتش آن شعله به فتراک افتد

تیرت آمد به هدف من ز هدف مدور هننز

[...]

صائب تبریزی

زلف او کی به خیال من غمناک افتد؟

مگر از شانه به فکر دل صد چاک افتد

پرتو حسن غریب تو ازان شوخترست

که ازو عکس بر آیینه ادراک افتد

رشته گوهر سیراب شود مژگانش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه