گنجور

 
اسیر شهرستانی

تذرو جلوه ات را دیده من آشیان زیبد

همای نازکت را استخوان از مغز جان زیبد

دلم خوش در بغل دارد خیالت را تماشا کن

چنان آیینه ای را اینچنین آیینه دان زیبد

وفا سرشار و او سرمست و ساقی سرگران او

نگه را بیخودی می را طرب دل را فغان زیبد

نسیم وادی الفت بهار عمر جاوید است

محبت را دم عیسی غبار (از) کاروان زیبد

ستم پروده ام در مذهب ما شوخ چشمان را

اگر صد روی دل باشد دل نامهربان زیبد

زدم دست تضرع چون فلک بر دامن شاهی

که خاک درگهش را خاکروب از چشم جان زیبد

 
sunny dark_mode