گنجور

 
اسیر شهرستانی

کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را

می رسانم از می حسرت دماغ خویش را

ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی

از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را

سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر

خضر راه من نمی داند سراغ خویش را

تا شود پروانه ام کامل عیار سوختن

کرده ام در روز و شب روشن چراغ خویش را

از گل ساغر چمن پیرای مستانم اسیر

می‌کشم از لای خم دیوار باغ خویش را

 
 
 
صائب تبریزی

غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را

روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را

شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سینه ام

تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را

چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
قدسی مشهدی

زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را

اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را

گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش

هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را

می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند

[...]

فیاض لاهیجی

تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را

چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را

منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار

ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را

با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه