گنجور

 
اسیر شهرستانی

به گلشنی دلم از دست باغبان تنگ است

که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است

سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم

که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است

نگشته است کسی از فغان من دلتنگ

ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است

دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است

چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است

ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ

لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است

ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم

ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است

چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر

خیال عکس در آیینه گمان تنگ است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

به آه برق عنان من آسمان تنگ است

که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است

جنون فضای بیابان عشق می خواهد

رباط عقل به این لشکر گران تنگ است

به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟

[...]

سلیم تهرانی

دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است

چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است

به کام خود پر و بالی نمی توانم زد

چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است

به غیر این که دوم در پی هما چه کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه