گنجور

 
اسیر شهرستانی

دوزخ اقلیم خودنمایی‌ها

جان مرحله برهنه‌پایی‌ها

بسیار ز جانب وفاکیشان

شرمنده شدم ز آشنایی‌ها

خوابی است تمام عمر در عالم

تعبیرش داغ آشنایی‌ها

از عالم راه و رسم بیزارند

هم شهری و طرز روستایی‌ها

از بخت سیه امیدها دارم

در تاریکی است روشنایی‌ها

عاجز شده (ام) ز شکر نومیدی

رابح گشتم ز ناروایی‌ها

شایسته امتیاز گردیدم

دیدم از بس که خودستایی‌ها

دیدیم اسیر در گرفتاری

فارغ نخورد غم رهایی‌ها

 
 
 
اسیر شهرستانی

بس که می‌ترسم از جدایی‌ها

می‌گریزم از آشنایی‌ها

ناله‌خیز است متصل چون نی

بند بند من از جدایی‌ها

دل منت گزیده می‌داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه