گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت

تا جان بودم روی نتابم ز ولایت

ای یار بلای تو مرا راحت جان است

جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت

عمریست که ما منتظر دولت وصلیم

با من نظری کن ز سر لطف و عنایت

سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت

رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت

ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی

ترک می و ساقی نکنم من به حکایت

عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است

درد است مرا همدم و دردیست به غایت

در کوی خرابات مغان مست و خرابم

هم صحبت من سید رندان ولایت