گنجور

 
کمال خجندی

ای از تو بانواع مرا چشم رعایت

آری نظری کن به من از عین عنایت

یکبار به تصریح مرا بنده خود خوان

زیرا که همه کس نکند فهم کنایت

گفتی که عتابی کنم و ناز، دگر بار

گفتم نکنی تا نکنم حمل شکایت

دلبستگی زلف تو نگذاشت و گرنه

را میرفتم ازین شهر ولایت به ولایت

صد چاره برانگیختم و جهد نمودم

تا دامن قربت بکف آرم به کفایت

هیهات که آن فکر خطا بود که کردم

این کار میسر نشود جز به هدایت

اغیار چه دانند که با جانب بارم

باری به چه حد است و ارادت به چه غایت

چون واقف اسرار دل دلشدگانی

پیغام چه حاجت چه ضرورت به حکایت

از نمد بداندیش میندیش کمالا

دشمن چه نواند چو کند دوست حمایت

 
 
 
مسعود سعد سلمان

آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت

صاحب به همه عمر نکردی به کفایت

ای زاهدی از رای سدید تو بدایت

وآن را کند از همت تو بر تو عنایت

کمال خجندی

دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت

شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت

تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف

همچون پر طاوس نشان بر سر آیت

با پسته مگر اینکه لب من به تو ماند

[...]

جلال عضد

از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت

کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت

ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد

شکر است که ما از تو نداریم شکایت

بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت

تا جان بودم روی نتابم ز ولایت

ای یار بلای تو مرا راحت جان است

جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت

عمریست که ما منتظر دولت وصلیم

[...]

نسیمی

ای نور رخت مطلع انوار هدایت

معلوم نشد عشق ترا مبداء و غایت

بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند

روزی که نبود از قلم و لوح حکایت

از دشمنی خلق جهان باک ندارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه