گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشق مستم به کوی می فروشان می روم

ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم

کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان

عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم

نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام

من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم

سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا

یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم

گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست

پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم

نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است

درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم

گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق

لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم

الصلا ای عاشقان با من که همره می شود

بلبل مستم روان سوی گلستان می روم

جام می شادی جان نعمت الله می خورم

با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم

 
 
 
عطار

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

[...]

صامت بروجردی

عاصیم لایق به آتش سوزی نیران می‌روم

نی به جز از انفعال جرم و عصبان می‌روم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه