گنجور

 
شیخ محمود شبستری

امر معروف خصلتی است شریف

لیک از مشفق نظیف لطیف

صفت آنکه سالک راه است

«فبما رحمة من الله» است

جست و جوی بدی ز بی خردی است

بدگمانی بدان که اصل بدی است

ای که از عیب دیگران پرسی

تو مگر از خدا نمی​ترسی

تا کنی زهد خویش را مشهور

که توئی فاسق و منم مستور

خود ندانی که فسق خودبینی است

غیر از آن هرچه هست مسکینی است

ختم ابلیس و حال آدم بین

زان دو یک بهر خویشتن بگزین

تو اگر گرد خود براندازی

بر پی کار، خانه پردازی

دیگر از دیگران نیاری یاد

جز به نیکی مکن که نیکت باد

فسق بگذشته را مکن غیبت

که بود بدگمانی و ریبت

اگر او را به دل پشیمانی

شده باشد از آنچه می​دانی

او بود تایب و حبیب اللّه

تو بداندیش فاسق و گمراه

گر ندیدی به چشم باز مجوی

ور بدیدی به چشم باز مگوی

عیب مردم اگر فراپوشی

رو فراپوش ورنه خاموشی

گر بپوشی به لطف عیب کسان

هیچ مأخوذ حق شوی تو بدان؟

امر معروف آنچه خاصۀ ماست

نیک خواهی و ناصحی و دعاست

باقی آن کس که حکم می​راند

حاکم است او چو کرد او داند

باز پرسند از یکایک مرد

من ندانم که او چه خواهد کرد

جنس با جنس خویش گردد یار

خاص را خود به امر عام چه کار

بر من آن نیست من چه می​دانم

کشتی​یی را به خشک می​رانم

مرد باید که خوش منش باشد

فارغ از جور و سرزنش باشد

گفته «المؤمن آلف مألوف»

تو شدستی به ضدّ آن موصوف

چند از این فتنه و خصومت تو

نه تو رستی و نه حکومت تو

خیره جنگی خری به صد دینار

تا دلی را کنی به رنج افکار

این همه نخوت و خصومت و جنگ

بهرنام است و شهرت ای همه ننگ

هر بدی کان ز دیگران دانی

به حقیقت توئی اگر دانی

تا تو بینی ززید و عمرو بدی

همچو طفل سفیه سایه زدی

 
sunny dark_mode