گنجور

 
شیخ محمود شبستری

ز من بشنو حدیث بی کم و بیش

ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش

چو هستی را ظهوری در عدم شد

از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد

قریب آن هست کو را رش نور است

بعید آن نیستی کز هست دور است

اگر نوری ز خود در تو رساند

تو را از هستی خود وا رهاند

چه حاصل مر تو را زین بود نابود

کز او گاهیت خوف و گه رجا بود

نترسد زو کسی کو را شناسد

که طفل از سایهٔ خود می‌هراسد

نماند خوف اگر گردی روانه

نخواهد اسب تازی تازیانه

تو را از آتش دوزخ چه باک است

گر از هستی تن وجان تو پاک است

از آتش زر خالص برفروزد

چو غشی نبود اندر وی چه سوزد

تو را غیر تو چیزی نیست در پیش

ولیکن از وجود خود بیندیش

اگر در خویشتن گردی گرفتار

حجاب تو شود عالم به یک بار

تویی در دور هستی جزو سافل

تویی با نقطهٔ وحدت مقابل

تعین‌های عالم بر تو طاری است

از آن گویی چوشیطان همچو من کیست

از آن گویی مرا خود اختیار است

تن من مرکب و جانم سوار است

زمام تن به دست جان نهادند

همه تکلیف بر من زان نهادند

ندانی کین ره آتش‌پرستی است

همه این آفت و شومی ز هستی است

کدامین اختیار ای مرد عاقل

کسی را کو بود بالذات باطل

چو بود توست یک سر همچو نابود

نگویی که اختیارت از کجا بود

کسی کو را وجود از خود نباشد

به ذات خویش نیک و بد نباشد

که را دیدی تو اندر جمله عالم

که یک دم شادمانی یافت بی غم

که را شد حاصل آخر جمله امید

که ماند اندر کمالی تا به جاوید

مراتب باقی و اهل مراتب

به زیر امر حق والله غالب

مؤثر حق شناس اندر همه جای

ز حد خویشتن بیرون منه پای

ز حال خویشتن پرس این قدر چیست

وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است

نبی فرمود کو مانند گبر است

چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت

مر آن نادان احمق او و من گفت

به ما افعال را نسبت مجازی است

نسب خود در حقیقت لهو و بازی است

نبودی تو که فعلت آفریدند

تو را از بهر کاری برگزیدند

به قدرت بی‌سبب دانای بر حق

به علم خویش حکمی کرده مطلق

مقدر گشته پیش از جان و از تن

برای هر یکی کاری معین

یکی هفتصد هزاران ساله طاعت

به جای آورد و کردش طوق لعنت

دگر از معصیت نور و صفا دید

چو توبه کرد نور «اصطفی» دید

عجب‌تر آنکه این از ترک مامور

شد از الطاف حق مرحوم و مغفور

مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون

زهی فعل تو بی چند و چه و چون

جناب کبریایی لاابالی است

منزه از قیاسات خیالی است

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل

که این یک شد محمد و آن ابوجهل

کسی کو با خدا چون و چرا گفت

چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت

ورا زیبد که پرسد از چه و چون

نباشد اعتراض از بنده موزون

خداوندی همه در کبریایی است

نه علت لایق فعل خدایی است

سزاوار خدایی لطف و قهر است

ولیکن بندگی در جبر و فقر است

کرامت آدمی را اضطرار است

نه زان کو را نصیبی ز اختیار است

نبوده هیچ چیزش هرگز از خود

پس آنگه پرسدش از نیک و از بد

ندارد اختیار و گشته مامور

زهی مسکین که شد مختار مجبور

نه ظلم است این که عین علم و عدل است

نه جور است این که محض لطف و فضل است

به شرعت زان سبب تکلیف کردند

که از ذات خودت تعریف کردند

چو از تکلیف حق عاجز شوی تو

به یک بار از میان بیرون روی تو

به کلیت رهایی یابی از خویش

غنی گردی به حق ای مرد درویش

برو جان پدر تن در قضا ده

به تقدیرات یزدانی رضا ده