گنجور

 
سیف فرغانی

حسن آن صورت از صفت بدرست

که بمعنی ز جمله خوبترست

روی حرفی ز حسن او دیدم

از معانی درو بسی صورست

سور مصحف نکویی را

همچو الحمد سرور سورست

ای ز روی تو حسن را زینت

حسن از آن روی در جهان سمرست

از دو عالم مرا تویی مقصود

غرض آدمی ز کان گهرست

زین صدفها امید من لولوست

زین قصبها مراد من شکرست

از تجلی تو منم آگاه

ذره {را} از طلوع خور خبرست

نظری بر چو من گدا انداز

که نه هر عاشقی توانگرست

ذره گر چند هست خوار و حقیر

هم درو آفتاب را نظرست

گرچه خفتن طریق عاشق نیست

کو بشب همچو روز در سهرست

آستان تو عاشقان ترا

همچو گردن مدام زیر سرست

خانه عشق حصن ربانیست

هر که در وی نشست بی خطرست

بخورد همچو گوسپندش گرگ

هرکه زین خانه همچو سگ بدرست

عاشق تو بپای همت رفت

طیران مرغ را ببال و پرست

وقت بی ناله نیست عاشق را

شب و روز این خروس را سحرست

خویشتن را بعشق بشکستم

که هزیمت درین وغا ظفرست

هرکجا عشق تو نزول کند

جان عاشق کمینه ماحضرست

مرد کز خوان عشق قوت نیافت

بهر نان همچو گاو برزگرست

در رهت بهر خون شدن جانا

همه احشای اهل دل جگرست

از برای سرادق عشقت

عرصه هر دو کون مختصرست

هر کجا عشق تو تویی آنجا

عشق تو چون تو میوه را زهرست

دایم از حسرت گل رویت

میوه نالان چو مرغ بر شجرست

ملک از سوز عشق بهره نداشت

کین نمک در خمیر بوالبشرست

تا نفس هست سیف فرغانی

جهد می کن که جهد را اثرست

هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی

سکه بر روی زر جمال زرست