گنجور

 
سیف فرغانی

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد تو که و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری و ز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

دراین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد دراین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

دلم را کرد صد پاره به سینه خار خار تو

مرا این گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو

تو، سلطان، چون گدایان را زکوة حسن فرمایی

مرا این بس که زیر پا شوم هنگام بار تو

سر خود می زنم بر آستانت تا برآید جان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
سیف فرغانی

چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو

در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از سیف فرغانی
میلی

چنان شد همنشینم چشم مست فتنه‌بار تو

که آمد پیشتر از من به راه انتظار تو

کجا می می‌کشیدی با حریفان دوش، کامروزم

خبر از صحبت شب داد چشم پرخمار تو

کنی سرگشته هر دم قاصدی، گویا نمی‌دانی

[...]

صائب تبریزی

چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو

جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو

تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می دانی

که ما را چشم و دل چون می پرداز انتظار تو

غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه