گنجور

 
سیف فرغانی

هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست

وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست

قومی بکار دنیی وقومی بآخرت

مشغولیی که با تو نباشد بطالتست

نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد

از داستان عشق تو اول مقالتست

از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس

هشیار را خبر نبود کین چه حالتست

گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان

گو را بکار ناید ومارا خجالتست

ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام

آهم رسول صادق وشعرم رسالتست

ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست

مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست

آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند

عقلش جنون شناس که علمش جهالتست

وقتست سیف را که نگوید دگر سخن

ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست

 
 
 
سیف فرغانی

روز رخت که غره ماه جمال تست

هر شب مدد کننده بدر کمال تست

هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق

هم حسن روی گل اثری از جمال تست

عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ

[...]

جهان ملک خاتون

ای دیده در دو دیده جانم خیال تست

سودای خاطرم ز سر زلف و خال تست

ای باد صبحدم بگذر سوی آن نگار

از من ببر پیام که آنجا مجال تست

از من بگو که ای بت نامهربان شوخ

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دیوانه ای که از تو در او وجد و حالتست

گر حرف کفر گفت نه جای ضلالتست

بر فتوی حکیم بده می ببانگ چنگ

زاهد که منع باده کند از جهالتست

پیغمبران بخلق کنند ار رسالتی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه