گنجور

 
سیف فرغانی

ای در سر من از لب میگون تو مستی

با عشق تو در من اثری نیست ز هستی

با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس

چون نسبت چشمست به بیماری و مستی

از جای برو گو دل و جان چون تو بجایی

وز دست برو گو دو جهان چون تو بدستی

سر زیر لگدکوب غم آریم چو هستیم

در کوی تو راضی‌شده چون خاک به پستی

هرگز به خلاف تو نبندم نگشایم

دستی که تو بگشادی و پایی که تو بستی

آن عقل که سرمایه دعویست ربودی

و آن توبه که سرلشکر تقویست شکستی

ای عشق ز تو جان نبرد دل که درین بحر

او ماهی طعمه طلبست و تو چو شستی

ای سیف نکویان جهان قید تو بودند

در دام وی افتادی و از جمله برستی

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی

یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

قوامی رازی

دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی

از دامگهش گر بجهی جستی و رستی

چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت

از خاکی از آنست ترا میل به پستی

آب تو به یکره ببرد آتش شهوت

[...]

سعدی

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

تا از سر صوفی برود علت هستی

عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش

در مذهب عشق آی و از این جمله برستی

ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت

[...]

ناصر بخارایی

چون چشم تو هرگز نکنم توبه ز مستی

همچون دهنت دم نزنم هیچ ز هستی

هر کس ز شراب هوسی مست غرورند

ما مست‌تر از جمله ولی مست الستی

در میکده خاک قدم پیر مغانم

[...]

قاسم انوار

با یاد خدا باش به هر جای که هستی

بی یار نگویم به تو هشیار، که مستی

در صومعه رفتی به صفا، وقت تو خوش باد!

زنهار! که در صومعه خود را نپرستی

آخر چه فتادت که درین راه خطرناک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه