گنجور

 
سیف فرغانی

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان

او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان

او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او

گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم

کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد

گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

[...]

آشفتهٔ شیرازی

تا غمزه ات شبیخون در کشور سکون زد

چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد

عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان

عشق آتشی فروزان در پرده درون زد

شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه