گنجور

 
۶۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین

 

... جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله

به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی

که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله

فرخی سیستانی
 
۶۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی

 

... تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت

تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه

تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست ...

فرخی سیستانی
 
۶۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید

 

... تنش آبادو خرد پیرو دل وجان برناه

جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد

چون سر سال بدو فرخ ومیمون سرماه ...

فرخی سیستانی
 
۶۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی

 

... آنجا که رزم جویی دی ماه دشمنانی

وآنجا که بزم سازی نوروز اولیایی

چون تیغ بر کشیدی گیرنده جهانی ...

فرخی سیستانی
 
۶۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴ - در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گوید

 

... چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری

تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ

باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری ...

فرخی سیستانی
 
۶۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج

 

... برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد

عید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرست

اینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرست

عید اگرنوروز را خدمت کند بس کار نیست

چاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرست

عید را زینت ز مال وملک درویشان بود

زینت نوروز هم باری به نوروز اندرست

بر زمین او را به هر گامی هزاران صورتست ...

... در عقیقین جام گویی لؤلؤ بیضاستی

اندرین نوروز خرم بر گل سوری به باغ

یاد خواجه خورد می می گر مرا یاراستی ...

فرخی سیستانی
 
۶۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۴

 

... و فرمان چنان بود علی را که باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند چنانکه صواب بیند و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته

حاجب بزرگ گفت نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج چنانکه فرمان سلطان خداوند است نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و و خالی بنشستند علی نامه یی بخط امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بو سعید دبیر داد تا برخواند نبشته بود بخط خود که ما را مقرر است و مقرر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل برادر ابو احمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود و ما ولایتی دورسخت با نام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان را بس خطری و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر به تعزیت و تهنیت و نصیحت اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رأی واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد ما او را بر آن حال نتوانیم دید صواب آنست که عزیزا مکرما بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز- داشته شود و بگتگین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست در پای قلعت میباشد با قوم خویش و ولایت تگیناباد و شحنگی بست بدو مفوض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید و چون نوروز بگذرد سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست تا این جمله شناخته آید ان شاء الله عز و جل

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۷

 

... و چون روزگار مصیبت سرآمد امیر رسولی نامزد کرد سوی بو جعفر کاکو علاء الدوله و فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی و پیش از آن که این خبر رسد امیر المؤمنین بشفاعت نامه یی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد و نامه آور بر جای بمانده و اجابت می بود و نمی بود بدو لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیر المؤمنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم و هیچ خلیفه شایسته تر از امیر علاء الدوله یافته نیاید و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی این چشم زخم نیفتادی لیکن چه توان کرد بودنی می باشد اکنون مسیله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن خصوصا که دوردست است و فوت میشود و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است شحنه یی گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت و از سر تخت پدر تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید که بحمد الله مردان و عدت و آلت سخت تمام است آنجا اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سؤال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا بازگردیم پس اگر عشوه دهد کسی نخرد که او را گویند با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد و السلام

این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی و امیر رضی الله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بو جعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۶

 

... این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامه دار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند چنانکه بر مثال جامه دار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان

و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدوله یوسف را گفت ای عم تو روزگاری آسوده بوده ای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفته اند قوتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار امیر عضد الدوله یوسف گفت سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست بهر چه فرماید سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت بمبارکی برو و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخواهیم چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید چنانکه بجایی نتواند رفت و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۶ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۲

 

و این امام بو صادق تبانی حفظه الله و ابقاه که امروز به غزنی است- و خال وی بو صالح بود و حال او بازنمودم- به نشابور می بود مشغول به علم چون امیر محمود رضی الله عنه با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حره یی را نامزد کرد تا آنجا برند خواجه علی میکاییل چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمایه امیر محمود رضی الله عنه او را گفت مذهب راست از آن امام ابو حنیفه رحمه الله تبانیان دارند و شاگردان ایشان چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد بو صالح فرمان یافته است چون به نشابور رسی بپرس تا چند تن از تبانیان مانده اند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکویی ده گفت چنین کنم و حره را که سوی نشابور آوردند من که بو الفضلم بدان وقت شانزده ساله بودم دیدم خواجه را که بیامد و تکلفی کرده بودند در نشابور از خوازه ها زدن و آراستن چنانکه پس از آن بهنشابور چنان ندیدم و علی میکاییل تبانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بو صادق و بو طاهر و دیگران را و سوی گرگان رفت و حره را آنجا برد و امیرک بیهقی با ایشان بود بر شغل آنچه هرچه رود انها کند- و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری می کرد به شاگردی عبد الله دبیر- تازه جوانی دیدم او را با تجملی سخت نیکو و خواجه علی از گرگان بازگشت و بسیار تکلف کرده بودند گرگانیان و به نشابور آمد و از نشابور به غزنین رفت

و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمایه بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی بو صادق تبانی و دیگران را بنواز چون آنجا رسید امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود چون نوروز فراز آید و با قدر خان دیدار کند حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور بو صادق در علم آیتی بود بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده و به بلخ رسید امیر پرسید از حسنک حال تبانیان گفت بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بی فرمان عالی آوردن

بو صادق را آورده ام گفت نیک آمد و مهمات بسیار داشتند بو صادق را باز گردانیدند و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسه یی خواهد کرد سخت به تکلف بسر کوی زنبیل بافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند آخر آشکارا شود چون بوی مشک بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العباس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسیلتهای خلافی رفت سخت مشکل و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمند ندیده اند این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النهر و از آن جای به غزنین و بازگشت از آن مجلس و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد و حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود و مخالفان بسیارند نتوان دانست که چه شود و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلایی بینی با من سوی نشابور بازگرد عزیزا مکرما چون سلطان ازین مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی بو صادق با وی بسوی نشابور رفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۷ - قصّهٔ ولایت مکران

 

ذکر قصه ولایت مکران و آنچه بروزگار امیر محمود رضی الله عنه در آنجا گذشت

چون معدان والی مکران گذشته شد میان دو پسرش عیسی و بو العسکر مخالفت افتاد چنانکه کار از درجه سخن بدرجه شمشیر کشید و لشکری و رعیت میل سوی عیسی کردند و بو العسکر بگریخت بسیستان آمد- و ما بسومنات رفته بودیم- خواجه بو نصر خوافی آن آزاد مرد براستی وی را نیکو فرود آورد و نزل بسزا داد و میزبانی شگرف کرد و خواجه ابو الفرج عالی بن المظفر ادام الله عزه که امروز در دولت فرخ سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر الدین اطال الله بقاءه و نصر اولیاءه شغل اشراف مملکت او دارد و نایبان او و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانه روزگار این سال آمده بود بسیستان و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة الله علیه صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید امروز دوست من است و برادرش خواجه بو نصر رحمة الله علیه هم این سال به قاین آمد و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند که بو نصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود و پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است و بو نصر خوافی حال بو العسکر بازنمود و چون از غزو سومنات بازآمدیم امیر محمود نامه فرستاد تا وی را بر سبیل خوبی بدرگاه فرستند و بفرستاد و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت و خبر ببرادرش والی مکران رسید خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رییس و چندتن از صلحا و اعیان رعیت بدرگاه فرستاد با نامه ها و محضرها که ولی عهد پدر وی است و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان و برادر را آنچه دربایست وی باشد و خداوند فرماید میفرستد چنانکه هیچ بی نوایی نباشد و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمان برداری و رسولی نامزد شود از درگاه عالی و منشور ولایت- اگر رأی عالی ارزانی دارد- و خلعتی با وی باشد که بنده بنام خداوند خطبه کرده است تا قوی دل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد بتمامی قرار گیرد امیر محمود رضی الله عنه اجابت کرد و آنچه نهادنی بود بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد و خلعتی سخت گران مایه و منشوری با وی دادند

و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی بازآمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی باوی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف و یک سال آورده بودند و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را بازگردانیدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور

 

... سدیگر روز از رسیدن بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده و هرگونه سخن میرفت امیر گفت من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است تا علف نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی است و پانزده من جو بدرمی آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان یابند قوی دل گردند و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نیست و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت گرگان دو ساله با هدیه ها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود یکی تا ستار آباد برویم و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم میگویند که بآمل هزار هزار مرد است اگر از هر مردی دیناری ستده آید هزار هزار دینار باشد جامه و زر نیز بدست آید و این همه بسه چهار ماه راست شود

و پس از نوروز بمدتی چون بنشابور بازرسیم اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیت آنچه باید از علف بتمامی بسازند رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت شما درین چه می بینید و گویید

خواجه بزرگ احمد عبد الصمد در قوم نگریست و گفت اعیان سپاه شمااید چه میگویید گفتند ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند و هر چه خداوند سلطان بفرماید بنده وار پیش رویم و جانها فدا کنیم سخن ما این است سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست خواجه گفت هر چند احمد ینالتگین برافتاد هندوستان شوریده است و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است وز دگر سو بارجاف خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است چنانکه این شنودم از نالانی که وی را افتاده بود رفته باشد و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده بود مدارا میدانست کرد با هر جانبی و ترکمانان و سلجوقیان عدت او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند ضعیف گردد و چون او رفت کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف و چنانکه شنوده ام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش سپاه سالار علی تگین ناخوش است باید که آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود و بخوارزم روی رفتن نیستشان که چنان که مقرر است و نهاده ام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را و ایشان را جز خراسان جایی نباشد ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران که چاکران ایشانند اینجا بر چه جمله است آنگاه اگر عیاذا بالله برین جمله باشد و خداوند غایب کار سخت دراز گردد و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود و رای عالی در آن بگشت بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود فرمان خداوند را باشد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۴ - رسیدن امیر مسعود به آمل

 

و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمان بردار و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید و چون آنجا رسیدیم آنچه فرمودنی است فرموده آید رسولان بازگشتند

و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه و دیگر روز آدینه حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند

و این قلعت سخت نزدیک بود بساری و برفتند و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بی رسمی رفت و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرر گشت که وی سدید و جلد است و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر غارت زده و سوخته شده ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۷ - مکاتبت وزیر و امیر

 

و روز سه شنبه سلخ جمادی الأخری نامه های وزیر رسید نبشته بود که بنده کارها بجد پیش گرفته است و عمال شهرها را که خوانده بود میآیند و مالها ستده میآید و حاجب بزرگ و لشکرها بهرات رسیدند بوسهل علی نایب عارض عرض باستقصا میکند پیش بنده و سیم میدهد چون کار لشکر ساخته شود و روی بمخالفان آرند بنده تدبیر راست پیش ایشان نهد و جهد بندگی بجای آورد امید دارد بفضل ایزد عز ذکره که مرادها حاصل شود و بنده را صواب آن مینماید که خداوند بهرات آید پس از آنکه نوروز بگذرد و تابستان اینجا مقام کند که کارها ساخته است بحدیث علف و جز آن هیچ دل مشغولی نباشد تا بنده بمرو رود و حاجب بزرگ با لشکری روی بمخالفان نهد و از همه جوانب قوی دل باشد و این فتنه را بنشانده آید و کار ری و جبال نیز که بپیچیده است راست شود و خداوند فارغ دل گردد

امیر جواب فرمود که خواجه خلیفه ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهرات چه حاجت است ما سوی غزنین خواهیم رفت که صواب این است و پسران علی تگین بر راه راست آمدند بجانب بلخ و تخارستان هیچ دل مشغولی نیست و فرزند عزیز مودود و سپاه سالار علی آنجااند اگر بزیادت لشکر حاجت آید از ایشان بباید خواست این جوابها برین جمله برفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۰ - رای زدن در باب هانسی

 

... که صواب آن باشد که رای عالی بیند تا بندگان آنچه دانند بگویند امیر گفت

مرا امسال که به بست آن نالانی افتاد پس از حادثه آب نذر کردم که اگر ایزد عز ذکره شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی را گشاده آید و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت چه نالانی افتاد و باز بایست گشت غصه در دل دارم و بدل من مانده است و مسافت دور نیست عزیمت را بر آن مصمم کرده ام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه سالار با وی روند با لشکرهای تمام و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که بآبادانیها درآیند و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم و بطوس و قهستان و هرات و دیگر شهرها شحنه تمام است نباشد در خراسان فتنه یی و نرود فسادی و گر رود شما همه بیکدیگر نزدیک اید و سخت زود در توان یافت و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبد السلام نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است پسر کاکو را بس قوتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمیکنند نباشد آنجا هم خللی من باری این نذر از گردن بیفگنم و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم و ما این اندیشیده ایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد اکنون آنچه شما درین دانید بی محابا بازگویید

وزیر در حاضران نگریست گفت چه گویید درین که خداوند میگوید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۲ - محضر فرستادن سباشی

 

و روز سه شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الاولی امیر بجشن نوروز نشست و داد این روز بدادند کهتران بآوردن هدیه ها و امیر هم داد بنگاهداشت رسم و نشاط شراب رفت سخت بسزا که از توبه جیلم تا این روز نخورده بود

و روز سه شنبه سوم جمادی الاخری نامه ها رسید از خراسان و ری سخت مهم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۱ - گریختن بوری تگین

 

و امیر از آنجا برخاست و سوی بلخ کشید در راه نامه رسید از سپاه سالار علی که بوری تگین بگریخت و در میان کمیجیان شد بنده را چه فرمان باشد از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد جواب رفت که ببلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید و امیر ببلخ رسید روز پنجشنبه چهاردهم صفر و بباغ فرود آمد و سپاه سالار علی نیز در رسید پس از ما بیازده روز و امیر را بدید و گفت صواب بود دم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت و بازنمود که مردمان ختلان از وی و لشکرش رنج دیدند و چه لافها زدند و گفتند که هرگاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملک زاده است

امیر دیگر روز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت فریضه شد نخست شغل بوری تگین را پیش گرفتن و زو پرداختن درین زمستان و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن وزیر آواز نداد امیر گفت البته سخن بگویید گفت کار جنگ نازک است خداوندان سلاح را در آن سخن باید گفت بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید چه گفت بنده خداوند را ناخوش میآید استادم گفت خواجه بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگر چه در کاری مصر باشد چون اندیشه باز- گمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود وزیر گفت من بهیچ حال صواب نمی بینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید که لشکر بدو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله ما کاری مهم تر پیش داریم و لشکر را به بوری تگین مشغول کردن سخت ناصواب است نزدیک من نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این مرد گیرند و حشم وی را بتازند تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری بیکی از ایشان رسد بلشکر ما نرسد همگان گفتند این رایی درست است امیر گفت تا من در این نیک بیندیشم و بازگشتند

تصمیم امیر در رفتن در پی بوری تگین ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان

 

... نامه ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که داود بنشابور شده بود بدیدن برادر و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید

امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکری قوی و ساخته و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب آمد و از آنجا بشبورقان خواهد آمد بتعجیل و هر کجا رسند غارت است و کشتن و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند و پیلان را آنجا میداشتند پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند و کودک خفته بود تا یک فرسنگی از شهر برفتند پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتاب تر بران که اگر نرانی بکشیم گفت فرمان بردارم راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد و امیر دیگر روز خبر یافت سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو

و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به در بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند چون خبر بشهر رسید امیر تنگدل شد که اسبان بدره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند و هزاهز در درگاه افتاد وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند زندگانی خداوند دراز باد چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد مقدم گونه یی آمده است همچنو کسی را باید فرستاد و اگر قوی تر باشد سپاه سالار رود جواب داد که چه کنم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۰ - کارهای نشابور

 

... و درین روزگار نامه ها از خلیفه اطال الله بقاءه بنواخت تمام رسید سلطان را مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که بسبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلبان صافی شود و جوابها آن بود که فرمان عالی را بسمع و طاعت پیش رفت و بنده برین جمله بود عزیمتش و اکنون جد زیادت کند که فرمان رسید و امیر بغداد نیز نامه نبشته بود و تقربها کرده که بشکوهید از حرکت این پادشاه وی را نیز جواب نیکو رفت و با کالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بو سهل حمدوی و سوری آنجا بودند بو الحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم باز آمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد و پیر شده بود و نه آن بو الحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها

و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الأخری امیر بجشن نوروز بنشست و هدیه ها بسیار آورده بودند و تکلف بسیار رفت و شعر شنود از شعرا که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ دل و فترتی نیفتاد و صلت فرمود و مطربان را نیز فرمود

مسعود شاعر را شفاعت کردند سیصد دینار صله فرمود بنامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت هم آنجا میباید بود پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود و صاحب دیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه بنشابور هیچ نمانی و برادرت اینجا به نشابور نایب باشد

گفت فرمان بردارم و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم از آنچه بمن رسید درین روزگار و برادر را نایب کرد و کار بساخت و نیز گفته بود که سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد و بو المظفر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بو المظفر را بدو سپرد و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند درین وقت قاضی بیامده بود بوداع و دعا گفت و پندها داد و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی بخانه باز- فرستادند

ابوالفضل بیهقی
 
۸۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۱ - خشکسال و قحط

 

قحط و پریشانی

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز به راه ده سرخ و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلایع باشند و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند مردم ساخته بسیار و طلایع فرستادند بر روی لشکر ما و هر دو گروه هشیار میبودند و جنگها میرفت و دست آویزها و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله در رسد و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت و جو خود کسی بچشم نمیدید و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد و مردم و ستور بسیار از بی علفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بی علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می بشود حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه مردم متحیر گشتند و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و می نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی

و مردم پیاده رو را حال بتر ازین بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۵
sunny dark_mode