گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و روز آدینه پیش از نماز، یازدهم ذو القعده، امیر بشکار رفت و استادم و همه قوم با وی بودند، بدشت رخامرغ‌ و شکاری نیکو رفت و بسیار شکار یافتند از انواع.

و بکوشک نو بازآمد روز یکشنبه بیست و یکم این ماه.

و روز یکشنبه چهارم ذو الحجّه بجشن مهرگان نشست و از آفاق مملکت هدیه‌ها که ساخته بودند پیشکش را در آن وقت بیاوردند، و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند و شعرا شعر خواندند و صلت یافتند، که این خداوند شعر میخواست و بر آن صلتهای شگرف‌ میفرمود. و آن قصائد ننبشتم؛ و اگر طاعنی‌ گوید: چرا از آن امیر محمود، رضی اللّه عنه، بیاورده است و از آن امیر مسعود، رضی اللّه عنه، نیاورده، جواب آن است که این روزگار بما نزدیکتر است و اگر آن همه قصائد آورده شدی، سخت دراز گشتی، و معلوم است که در جشنها بر چه نمط گویند. و پس از شعر بسر نشاط و شراب رفت و روزی خرّم بپایان آمد.

و روز شنبه عید اضحی‌ کردند با تکلّف و کارها رفت این روز از تعبیه‌ لشکر پیاده و سوار بدرگاه بودن و آلت و زینت بی‌اندازه اظهار کردن، که رسولان ارسلان خان و بغرا خان و لشکر خان والی سکمان‌ آمده بودند و خوانهای با تکلّف‌ نهادند و شراب خوردند.

و روز دیگر امیر مودود را خلعت دادند خلعتی که چنان نیافته بود که در آن کوس و علامتها و دبدبه‌ بود، و ولایت بلخ او را فرمود و منشور داد و وی برین جمله بخانه باز شد و همه بزرگان و اولیا و حشم بفرمان سلطان نزدیک او رفتند- و بسرای‌ ارسلان جاذب‌ میبود- و سخت بسزا حق گزاردند، چنانکه بهیچ وقت چنان نگزارده بودند.

[رای زدن امیر مسعود در باب غزو هانسی‌]

و سدیگر روز عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بو النّضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است. این قوم گفتند: خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید.

که صواب آن باشد که رای عالی بیند، تا بندگان آنچه دانند بگویند. امیر گفت:

مرا امسال که به بست آن نالانی افتاد پس از حادثه آب‌، نذر کردم که اگر ایزد، عزّ ذکره، شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی‌ را گشاده آید. و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت، چه‌ نالانی افتاد و باز بایست گشت، غصّه در دل دارم و بدل من مانده است‌، و مسافت دور نیست؛ عزیمت را بر آن مصمّم کرده‌ام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه سالار با وی روند با لشکرهای تمام؛ و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی، چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که بآبادانیها درآیند، و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم و بطوس و قهستان‌ و هرات و دیگر شهرها شحنه‌ تمام است، نباشد در خراسان فتنه‌یی و نرود فسادی‌، و گر رود شما همه بیکدیگر نزدیک‌اید و سخت زود در توان یافت. و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبد السّلام‌ نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند. و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است، پسر کاکو را بس قوّتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمیکنند، نباشد آنجا هم خللی. من باری این نذر از گردن بیفگنم‌ و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد، هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم، چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم. و ما این اندیشیده‌ایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد. اکنون آنچه شما درین دانید، بی‌محابا بازگویید.

وزیر در حاضران نگریست. گفت: چه گویید درین که خداوند میگوید؟

سپاه سالار گفت «من و مانند من که خداوندان شمشیریم‌ فرمان سلطان نگاه داریم و هر کجا فرماید برویم و جان فدا کنیم. عیب و هنر این کارها خواجه بزرگ داند که‌ در میان مهمّات‌ ملک است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست، و این شغل وزیران است نه پیشه ما» و روی بحجّاب‌ کرد و گفت: شما همین میگویید که من گفتم؟ گفتند: گوییم. وزیر عارض و بونصر را گفت: سپاه سالار و حاجبان این کار در گردن من کردند و خویشتن را دور انداختند، شما چه گویید؟ عارض مردی کمر سخت‌ بود، گفت: معلوم است که پیشه من چیست، من از آن زاستر ندانم شد ؛ و چنان گران‌ است شغل عرض که از آن بهیچ کاری نباید پرداخت. بونصر مشکان گفت: این کار، چنانکه مینماید، در گردن خواجه بزرگ افتاد، سخن جزم بباید گفت که خداوند چنین میفرماید. و من بنده‌ نیز آنچه دانم بگویم؛ و بنعمت سلطان‌ که هیچ مداهنت‌ نکنم. وزیر گفت «من بهیچ حال روا ندارم که خداوند بهندوستان رود، چه صواب آن است که ببلخ رود و ببلخ هم مقام نکند و تا مرو برود، تا خراسان بدست آید و ری و جبال مضبوط شود. و نذر وفا توان کرد ؛ و اگر مراد گشادن هانسی است سالار غازیان‌ و لشکر لوهور و حاجبی که از درگاه نامزد شود آن کار را بسنده‌ باشد، هم آن مراد بجای آید و هم خراسان بر جای بماند. و اگر خداوند بخراسان نرود و ترکمانان یک ناحیت بگیرند، یک ناحیت نه اگر یک دیه بگیرند، و آن کنند که عادت ایشان است از مثله‌ کردن و کشتن و سوختن، ده غزو هانسی برابر آن نرسد .

شدن بآمل و آمدن این بلا بار آورد، این رفتن بهندوستان بتر از آن است. آنچه مقدار دانش بنده است بازنمود و از گردن خویش بیرون کرد، رای عالی برتر است.»

استادم گفت: من همین گویم و نکته‌یی برین زیادت آرم: اگر خداوند بیند، پوشیده کسان گمارد تا از لشکری و رعیّت و وضیع‌ و شریف پرسد که حال خراسان و خوارزم و ری و جبال در اضطراب بدان جمله است که هست و سلطان بهانسی‌ میرود، صواب است یا ناصواب‌؟ تا چه گویند، که بنده چنان داند که همگان گویند: ناصواب است.

بندگان سخن فراخ میگویند که دستوری‌ داده است و فرمان خداوند را باشد.

امیر گفت: مرا مقرّر است دوستداری و مناصحت‌ شما. و این نذر است که در گردن من آمده است و بتن خویش خواهم کرد. و اگر بسیار خلل افتد در خراسان، روا دارم که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه داشته باشم، که خدای، تعالی، این همه راست کند . وزیر گفت «چون حال برین جمله است، آنچه جهد آدمی‌ است بجای آورده آید، امید است که درین غیبت خللی نیفتد.» و بازگشتند. و دیگر قوم‌ همچنان خدمت کردند و بازگشتند، چون بیرون آمدند، جایی خالی بنشستند و گفتند: این خداوند را استبدادی است از حدّ و اندازه گذشته‌، و گشاده‌تر ازین نتوان گفت؛ و محال‌ باشد دیگر سخن گفتن که بی‌ادبی باشد، و آنچه از ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده شده است‌ دیده آید. و بپراگندند.

 
sunny dark_mode