گنجور

 
۱۷۴۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

... آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم

آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت

در گلشن آن نوای هزاری که داشتم

بابافغانی
 
۱۷۴۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

... اگر با شیره ی جان دانه ی در ثمین سایم

گرم جان بخشد آن لب چون فغانی تا دم آخر

بوصف خط سبزت خامه ی سحر آفرین سایم

بابافغانی
 
۱۷۴۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

 

... کفایتی نشد آخر ز پند خویشتنم

نه صید لاغر یارم فغانی از چه سبب

بدست زور کشد در کمند خویشتنم

بابافغانی
 
۱۷۴۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

... فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم

فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد

جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم

بابافغانی
 
۱۷۴۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

... چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشایم

به غزال خویش گاهی برسم که چون فغانی

قدم رمیده از خود بره طلب گشایم

بابافغانی
 
۱۷۴۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵

 

... با جان پر ارادت و خون بحل روم

عاشق نیم فغانی اگر بهر روی خوب

تبریز دیده جانب چین و چگل روم

بابافغانی
 
۱۷۴۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶

 

... برد آیینه پیش روی و نگذارد که من بینم

فغانی چون نیفتد آتشم در جان بی طاقت

که آن بد مست را چون فتنه در هر انجمن بینم

بابافغانی
 
۱۷۴۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

... جرس را دل به درد آید کند فریاد محمل هم

تو بدروزی فغانی قول مطرب را نیی لایق

طرب را طالع مسعود باید بخت مقبل هم

بابافغانی
 
۱۷۴۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

... به جولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم

فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان

درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم

بابافغانی
 
۱۷۵۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

... همه شب سرگران از آن شراب بی غش افتادم

فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه خندان

نمی دانم چه شد آخر که این سان ناخوش افتادم

بابافغانی
 
۱۷۵۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

... ناله دردی که از دل های محزون بشنوم

بس که از عشق تو فریاد فغانی شد بلند

زود باشد کاین صدا از چرخ گردون بشنوم

بابافغانی
 
۱۷۵۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

... که هرگز خویش را محرم در آن محفل نمی یابم

نهادم چون فغانی دل به داغ هجر و تنهایی

چو خود را در حریم وصل او قابل نمی یابم

بابافغانی
 
۱۷۵۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

... اگر ممکن شدی از گریه تغییر قضا کردن

فغانی کمترین بازی ست در عشق نکورویان

جفا از بی وفایان دیدن و نامش وفا کردن

بابافغانی
 
۱۷۵۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

... کجا دعوی زهد و بی گناهی می توان کردن

فغانی گر غباری در دلت هست از غم دوران

به یک جام لبالب عذرخواهی می توان کردن

بابافغانی
 
۱۷۵۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

... عاقبت بینا ز بوی پیرهن خواهد شدن

مست و شیدا شد فغانی از تماشای گلی

چند گاهی همدم مرغ چمن خواهد شدن

بابافغانی
 
۱۷۵۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

 

... ناله ای کان از درون اهل راز آید برون

از دل گرم فغانی بیتو ای چشم و چراغ

تا دمی باقیست آه جانگداز آید برون

بابافغانی
 
۱۷۵۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۷

 

... اینچنین عاشق کش و بی باک می آید برون

گرچه در آلودگی نقد فغانی صرف شد

چون دلش پاک است زآتش پاک می آید برون

بابافغانی
 
۱۷۵۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

 

... مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من

شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب

که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من

بابافغانی
 
۱۷۵۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹

 

... یگدانه روزیم نشد از خرمنی چنین

در غفلتی هنوز فغانی سری برآر

عمری بدین شتاب وز پی رفتنی چنین

بابافغانی
 
۱۷۶۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

... در میان دشمنانم بیش ازین رسوا مکن

عشق می بازی فغانی با بلای دل بساز

یا هوای وصل خوبان سهی بالا مکن

بابافغانی
 
 
۱
۸۶
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
۱۸۰