گنجور

 
بابافغانی

به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم

شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم

به حال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا

به راهش بس که شب در پای رخش سرکش افتادم

دلی می‌باید و صبری که آرد تاب آن جولان

گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم

بهر نوعی که خواهی شیوهٔ دست و کمان بنما

که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم

کبابم کرد و می‌سوزم هنوز از صحبت گرمش

من وحشی کجا در دام این آتش‌وَش افتادم

خرابم داشت دوش آن ساده‌لب از خندهٔ شیرین

همه شب سرگران از آن شراب بی‌غش افتادم

فغانی شب که می‌رفت از برم آن غنچهٔ خندان

نمی‌دانم چه شد آخر که این سان ناخوش افتادم

 
sunny dark_mode