بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
... گر تربیت برگ گیاهی نتوان کرد
چون جا دهدت در دل پر درد فغانی
محنتکده را منزل شاهی نتوان کرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
... پیراهن ناموس دریدن نگذارند
هرچند کشد سرزنش خار فغانی
او را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
... ما را که بجز درد تو مطلوب نباشد
گر جذبه ی عشقت نشود یار فغانی
در راه طلب سالک مجذوب نباشد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
... افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
... چرا که او ستم و جور بر مرید ندارد
رسید عید و ندید آن مه جمال فغانی
که چشم مرحمت از طالع سعید ندارد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
... فریاد کرد و ناله ز فریادرس نکرد
چندانکه جور دید فغانی ز دلبران
از بخت خویش دید و شکایت ز کس نکرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
... شهد نوشین ترا مژده که از زهر فراق
شد فغانی بتمنای وصال تو شهید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
... هزار نکته ی باریک بر شکر گیرد
کشد گلاب فغانی روان ز شیشه ی دل
گرت ز ناله ی عشاق دردسر گرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
... که چرخ واژگون ابریشم این ساز می تابد
ببین حال فغانی ای که بر آیینه پاکت
رخ انجام کار هرکس از آغاز می تابد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
... که از هر شهپرش صد شعله در پرواز می تابد
فغانی سوز پنهان درون با کس مکن روش
چرا کز شعله ی آه تو خود این راز می تابد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
... دلم آیینه ی مقصود ازین خاکستر افروزد
خوش آن محفل که بنشیند فغانی با دل سوزان
جمال ساقی گلرخ به نور ساغر افروزد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
... بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید
بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران
که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
... که بی نشانه خون جگر نمی آید
نشان او ز که پرسد فغانی حیران
که هر که رفت به کویش دگر نمی آید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
... اگر اشاره ی ابروی عشوه ساز تو باشد
چه کام خوشتر ازین عشق بی زوال فغانی
که هر کجا قدم او رخ نیاز تو باشد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
... تا دیده را به هم زده بودم رسیده بود
آن لاله یی که چید فغانی ز باغ وصل
تأثیر آتش جگر و آب دیده بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
... کارش بسحر جادوی بابل نمی شود
خون قتیل عشق فغانی به هیچ رو
فردا وبال دامن قاتل نمی شود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
... در مجلسی ندید که بوی دگر برد
آمد هوای آنکه فغانی بهر نفس
برگ نشاط بر لب جوی دگر برد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
... قدر خویش از آفتاب و ماه برتر می کند
او که در هر گوشه ای دارد فغانی صد همای
کی به عزلت خانه اش یک بار سر برمی کند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
... که در شام اجل تیر دعایی در کمانم بود
فغانی می شدم بیطاقت از نظاره ی رویش
ولیکن عزت او مانع آه و فغانم بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
... آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید