شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
... هم سر تویی هم سر تویی هم مصر پر شکر تویی
هم یوسف دلبر تویی هم شخص و هم پیراهنی
جان مغز بادام است و تن همچون شجر ای جان من ...
شاه نعمتالله ولی » مثنویات » شمارهٔ ۱۱
... عالمی از نور او روشن شده
یوسفی پنهان به پیراهن شده
در محیط علم اعیان چون حباب ...
شاه نعمتالله ولی » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۶۳
... خلوت خود چون سرای من کنی
گر بیایی یوسف گل پیرهن
کی سخن با ما ز پیراهن کنی
شاه نعمتالله ولی » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۶۷
... خلوت خود چون سرای من کنی
گر بیابی یوسف گل پیرهن
کی سخن با ما ز پیراهن کنی
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
... سر برآورد از گریبان جهان چون آفتاب
یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهنت
دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک ...
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰
... سر برآر ای ساکن بیت الحزن تا بشنوی
بوی پیراهن که از یوسف به کنعان می رسد
ای صبا فراشی فرش سبا کن دم به دم ...
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
... بیادت چشم از آن بر گل نهادم
که بوی یوسف از پیراهن آمد
ز تیرش سهم دادندی مرا خلق ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن
... نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند ...
... به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او ...
... سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود ...
... سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۶ - به آب نیل درآمدن یوسف علیه السلام و غبار سفر از خود شستن و به قصد بارگاه پادشاه مصر در هودج نشستن
به چارم روز موعود یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به یوسف گفت مالک کای دلارای
تو همچون خور کنار نیل کن جای ...
... ز زرین بیضه خود زاغ شب زاد
کشید آنگه چنان پیراهن از فرق
که جیبش غرب مه شد دامنش شرق ...
... به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
فراز تخت هودج را نهادند ...
... نهفته آفتاب عالم افروز
به یوسف گفت مالک کای دلارام
ز هودج نه به سوی تختگه گام ...
... ز نور خویش عالم را بیارای
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت ...
... هنوز او در پس ابر است مستور
ز روی یوسف است آن تابش نور
ز حیرت کف زنان اهل نظاره ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۰ - تربیت کردن زلیخا یوسف را علیه السلام و خدمتگاری نمودن وی مر او را به آنچه دسترس وی بود
... نظر از آرزوهای جهان بست
به خدمتگاری یوسف میان بست
ز زرکش جامه های خز و دیبا ...
... به اوج سروری معراج من باد
چو پیراهن کشیدی بر تن او
شدی همراز با پیراهن او
تنم گفتی ز تو یک تار بادا ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۲ - درآوردن زلیخا یوسف را علیه السلام به خانه هفتم و بذل کردن مجهود در نیل مقصود و گریختن یوسف و ماندن زلیخا در تحیر و تأسف
... زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که ای یوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درین روشن حرم نه ...
... بدینسان درد دل بسیار می کرد
به یوسف شوق خویش اظهار می کرد
ولی یوسف نظر با خویش می داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می داشت ...
... ز جان دادن درین قحطم امان ده
جوابش داد یوسف کای پریزاد
که ناید با تو کس را از پری یاد ...
... زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد دیگر یوسف آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت ...
... کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
نهم بر تن ز جان داغ جدایی ...
... به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست ...
... زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
گمان زد شد که خواهد کام او داد ...
... ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر صدف را مهر نشکست ...
... ولی می داشت حکم عصمتش پاس
زلیخا در تقاضا گرم و یوسف
همی انگیخت اسباب توقف ...
... درین کارم که می بینی نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کزین دینار نقدم نیست یک دانگ ...
... پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت پیراهن دریدش
برون رفت از کف آن غم رسیده
به سان غنچه پیراهن دریده
زلیخا زان غرامت جامه زد چاک ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
چنین زد خامه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش ...
... چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت ...
... گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی ...
... زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج ...
... نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید ...
... گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست ...
... پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن ...
... به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۴ - کشیدن سرهنگان یوسف را علیه السلام به جانب زندان و گواهی دادن طفل شیرخواره به پاکی وی و گذاشتن وی
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنتگاه زندان کرد آهنگ
به تنگ آمد دل یوسف ازان درد
نهان روی دعا در آسمان کرد ...
... ز تعجیل عقوبت بر حذر باش
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودک عجب ماند ...
... بگویم با تو این راز نهانی
برو در حال یوسف کن نظاره
که پیراهن چه سانش گشته پاره
گر از پیش است در پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن ازان پاک
ندارد دعوی یوسف فروغی
همی گوید برای خود دروغی
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او ...
... بشو زین حرف ناخوش نامه خویش
تو ای یوسف زبان زین راز در بند
به هر کس گفتن این راز مپسند ...
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۶۹ - غلبه کردن محبت زلیخا بر یوسف علیه السلام و بنا کردن عبادتخانه از برای وی
... در آن خوابی که دید از بخت بیدار
به دام عشق یوسف شد گرفتار
هوای ملک خود از دل به در کرد
به ملک مصر آهنگ سفر کرد
ز شهر خود به شهر یوسف آمد
نه بهر خود ز بهر یوسف آمد
جوانی در خیال او به سر برد ...
... چو صدقش بود بیرون از نهایت
در آخر کرد در یوسف سرایت
دل یوسف به مهرش شد چنان گرم
که می آمد ازان دلگرمیش شرم ...
... چنان خورشید بر وی اشتلم کرد
که یوسف را در او چون ذره گم کرد
بلی در بوته عشق مجازی ...
... ز هر چه آن ناگزیرش بود بگریخت
شبی از چنگ یوسف شد گریزان
خلاصی جست ازو افتان و خیزان
چو زد دست از قفا در دامن او
ز دستش چاک شد پیراهن او
زلیخا گفت اگر من بر تن تو
دریدم پیش ازین پیراهن تو
تو هم پیراهنم اکنون دریدی
به پاداش گناه من رسیدی
درین کار از تفاوت بی هراسیم
به پیراهن دری رأسا برأسیم
چو یوسف روی او در بندگی دید
وز آن نیت دلش را زندگی دید ...
... در آن خلوتسرا می بود خرسند
به وصل یوسف و فضل خداوند
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
... دیر می جنبد بشیر ای باد بر کنعان گذر
مژده پیراهن یوسف ببر یعقوب را
دل نهادم بر جفا تا دیدم آن قد بلند ...
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - واقع شده در مرثیه فرزند است
... شد مرا دیده چو یعقوب خدا را بفرست
بوی پیراهنت ای یوسف کنعان پدر
همچو گل گر نزند چاک گریبان حیات ...
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
... که هرکش خواند آرد سجده در محراب ابرویت
تویی آن یوسف غایب شده از من که در بستان
ز هر پیراهن گل در مشام آید مرا بویت
به قصد دیدن عکس تو هر دم در خیال آرم ...
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
... رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب من هم دارد از پیراهن یوسف نشان
گر نه کوری ای برادر این همان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی ...
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱
... شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی ...
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۰
تا یوسفش چاکی چو گل در جیب پیراهن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد
اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد ...