حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳
... قاصد حضرت لیلی چه خبر می گوید
بوی پیراهن یوسف ز کجا می آید
گویی این باد دل آویز بدین خوش بویی ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸۰ - جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانهٔ دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن
... کتاب عاشقی را شرح می داد
سخن در قصه یوسف که ناگاه
خبرگویی زلیخاش آمد از راه ...
... نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بی گناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
... من چو یعقوب ز گریه شده ام دیده سفید
آخر آن یوسف گمگشته به زندان چونست
من درین خاک به زندان غم از دوری او ...
... این زمان در ته گل با تن پنهان چونست
سبزه چون خضر ز پیراهن خاکش برخاست
در هوای عدم آن چشمه حیوان چونست ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۱
... من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش
دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت
آن به خون خود دروغی نیست بر پیراهنش
خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۱
... که بیرون اوفتم در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۲
... دامنم از گریه خون آلود چیست
من که با یوسف به یک پیراهنم
پرسیم کاندر چه حالی بازگوی ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۸
... به عهدت خواب خوش دارد همه خوابش پریشان کن
مگو پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف
تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴۷
... بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو
ببین ای یوسف جان گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو
دو همدم می دهد پندم ولی چون من گرفتارم ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲۲
... از آفتاب روی تو شد خشک با چندان تری
یارب چه اندام تر است آن کت به پیراهن در است
آب حیات ار چه تر است اما ندارد آن تری ...
... کز عهد زلف خویشتن بدعهد و بد پیمان تری
یوسف به هفده قلب اگر ارزان بود اندر نظر
گر جان دهم عالم به سر از وی بسی ارزان تری ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶۳
... آخر این تیغ است و بر من می زنی
مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی
پاک دامانی تو دانی چاره چیست ...
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱۳
... ز مستوران چه پرسی درد عشاق
غم یوسف ز پیراهن چه پرسی
کمال عشق نامردان چه دانند ...
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸
... باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگو
ما از آن یوسف به بویی قانعیم ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگو
ای که میگویی خیال او توان دیدن به خواب ...
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸
... باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف به بادی قانعیم ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی خیال او توان دیدن به خواب ...
ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ٧١ - قصیده فی مدح پادشاه عالی مقدار تاج الدین علی
... یا ز بستان ارم یا باغ رضوان می رسد
یا دم پیراهن یوسف شده همراه او
از برای نور چشم پیر کنعان می رسد ...
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
... صبحدم باد صبا غالیه افشان برخاست
بوی پیراهن یوسف مگر از جانب مصر
از پی راحت یعقوب بکنعان برخاست ...
خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۸۷ - رفتن سام در شب و دیدن پاسبان، او را و نومید آمدن
... رساننده نکهت پیرهن
ز یوسف به محبوس بیت الحزن
ز تو باد بر دست و سر و چنار ...
... بگیرد چون خون دلم دامنت
درآویزد از عطر پیراهنت
مقیمان این گنبد تابناک ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
... بوکه معلوم شود صورت احوال منش
بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم
یا ز بستان ارم نفخه ی بوی سمنش ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
... خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا می طلبی
کی دل مرده ات از باد صبا زنده شود ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
... ای عزیزان اگر از مصر نمی آید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا می شنوم
می کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۴۴
... رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمی توانم جست ...