گنجور

 
حکیم نزاری

این چه بویی‌ست که از بادِ صبا می‌آید

وین چه مرغی‌ست که از سویِ سبا می‌آید

قاصدِ حضرتِ لیلی چه خبر می ‌گوید

بویِ پیراهنِ یوسف ز کجا می‌آید

گویی این بادِ دل آویز بدین خوش‌بویی

از سرِ زلفِ جگرگوشهٔ ما می‌آید

امشب ای هم نفسِ صبح گر از من پرسد

گو هنوزش نفسی هم به رجا می‌آید

به چه مشغول بباشم که فراموش کنم

یار و از هرچه کنم یاد که وا می‌آید

من بر آنم که به محشر چو برانگیزندم

همچنان از لحدم بویِ وفا می‌آید

به دو ابرویِ کمانت که به سر بازآیم

پیشِ آن تیر که از شستِ شما می‌آید

تلخ و شیرین که از آن دست بود فرقی نیست

هرچه احباب فرستند عطا می‌آید

تا به بالایِ تو در می‌نگرم باکی نیست

گر ز بالایِ سرم سنگِ بلا می‌آید

آن که مشتاقِ تو باشد اگر بر سرِ تیغ

رفته باشد چو تو گویی که بیا می‌آید

معتقد باک ندارد که در آتش چو خلیل

اگرش دوست بگوید به رضا می‌آید

مردِ این راز نبودیم ولی سنگِ نیاز

همه برپا و سرِ بی سر و پا می‌آید

گو سپر هم چو نزاری به سرِ آب انداز

هرکه را تیرِ ملامت ز قفا می‌آید