گنجور

 
۴۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱ - درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید

 

... صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش

بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد برملک این روزگار عید ...

فرخی سیستانی
 
۴۲

هجویری » کشف المحجوب » باب المحبّة و ما یتعلّق بها » بخش ۴ - فصل

 

... و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند از آن چه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود

و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کرده ام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید الحب عند الزهاد أظهر من الاجتهاد حب به نزدیک زهاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التایبین أوجد من حنین و أنین و به نزدیک تایبان آسان یاب تر از ناله و فغان است و عند الأتراک أشهر من الفتراک و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سبی الحب عند الهنودأظهر من سبی محمود و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان و قصة الحب و الحبیب عند الروم أشهر من الصلیب و قصه حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب و فی العرب فی کل حی منه طرب و ویل و حزن و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی

و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده از آن چه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و به جز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آن چه بر دل گذرد آگاه نیست ...

هجویری
 
۴۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹

 

... این شب دین است نباشد شگفت

نیم شبان بانگ و فغان کلاب

گاه سحر بود کنون سخت زود ...

ناصرخسرو
 
۴۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱

 

... زان روز باز دیو بدیشان علم زده ست

وز دیو اهل دین به فغانند و در هرب

زیشان جز از محال و خرافات کی شنود ...

ناصرخسرو
 
۴۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶

 

... زیرا که طغان خانش میهمان است

مطرب همه افغان کند که می خور

ای شاه که این جشن خسروان است ...

... زیرا که بر این راه تاختن تان

بس ژرف یکی چاه بی فغان است

زین راه به یک سو شوید هر کو ...

ناصرخسرو
 
۴۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱

 

... چه گویمت ای رسول هجر گویم

فغان ما را از این ناخوش فغانت

مرا از خان و مان بانگ تو افگند ...

ناصرخسرو
 
۴۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱

 

... به فعل خویش گرفتار و ما گرفتاریم

چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی

کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم ...

ناصرخسرو
 
۴۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳

 

... کنون رهبری کرد خواهند کوران

مرا زین قبل با فغان و نفیرم

چگونه به پیش من آید ضعیفی ...

ناصرخسرو
 
۴۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶

 

... سفله جهان را به سفلگان بسپردم

کو به سرایش چنانکه زو به فغانم

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ ...

ناصرخسرو
 
۵۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶

 

... فردا زین خواب چه آگه شوی

سود نداردت خروش و فغان

چونکه نیندیشی از آن روز جمع ...

ناصرخسرو
 
۵۱

خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۴۶

 

الهی مشرب می شناسم اما وا خوردن نمی یارم دل تشنه و در آرزوی قطره میزارم سقایه مرا سیراب نکند من در طلب دریایم بر هزار چشمه گذر کردم تا که دریا دریابم در آتش عشق غریقی دیدی من چنانم در دریا تشنه ای دیدی من آنم راست بحیرت زده مانم که دربیابانم فریادم رس که از بلایی به فغانم

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۲

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ پنجم - در نکوهش دنیای دنی و سرزنش از ظلم و تعدی و ناپایداری این ستمکار و بیمداری جور اشرار

 

... مکن که آه فقیران شبی برون تازد

فغان و ناله به عرش و ملایک اندازد

زتیر تخش یتیمان مگر نمیترسی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۳

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۶۱

 

... بنده که وابسته حق و شایسته مهر او باشد او را به عنایت بیارایند و به فضل بار دهند و بمهر خلعت پوشانند و به کرم بنوازند تا گستاخ گردد آنگاه او را میان غیرت و مهر می گردانند گهی غیرت در بندد تا رهی در خواهش آید گهی مهر در بگشاید تا رهی به عیان نازد

الهی مشرب می شناسم اما واخوردن نمی یارم دل تشنه و در آرزوی قطره ای می زارم سقایه مرا سیراب نکند من در طلب دریایم بر هزار چشمه و جوی گذر کردم تا بوکه دریا در یابم در آتش عشق غریقی دیدی من چنانم در دریا تشنه ای دیدی من آنم راست بحیرت زده ای مانم که در بیابانم فریادم رس که از دست بیدلی به فغانم

الهی غریب تو را غربت وطن است پس این کار را کی دامن است چه سزاوار فرج است آن کس که بتو ممتحن است کی هرگز بخانه رسد کسی که غربت او را وطن است الهی مشتاق کشته دوستی و کشته دوست دیدار تو را کفن است ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۴

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۸۵

 

... الهی چند نهان باشی وچند پیدا که دلم حیران گشت و جان شیدا تا کی در استتار و تجلی کی بود آن تجلی جاودانی خدایا چند خوانی و رانی بگداختم در آرزوی روزی که در آنروز تو مانی تا کی افکنی و برگیری این چه وعده است بدین درازی و بدین دیری

الهی این بوده وهست و بودنی من به قدر و شأن تونادانم و سزای تو را نتوانم در بیچارگی خود گردانم روز بروز بر زیانم چون منی چون بود چنانم از نگریستن در تاریکی به فغانم که خود بر هیچ چیز هست ما ندانم چشم بر روی دارم که تومانی و من نمانم چون من کیست ار آن روز به ببینیم اگر به بینیم بجان فدای آنم

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۵

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۹۷

 

... در عین جمع سخن گفتن نه کار زبان است بلکه عبارت از حقیقت جمع بیان است زیرا مستهلک را در دریای بلا چه بیان است و از مستغرق در عین فنا چه نشان است این حدیث دل وغارت جان است با صولت وصال دل و دیده را چه توان است

آن کس که بر نسیم وصال حیران است دیری است که جان او به مهر ازل گروگان است بی دل باد کسی که از پی دل به فغان است و بی جان باد کسیکه از رفتن به دوست پشیمان است

الهی ای داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی نه بیداد است و نه بازی بار خدایا بنده را نه چون و چرا در کار تو دانشی ونه کس را بر تو فرمایشی سزاها همه تو ساختی و نواها همه تو خواستی نه از کس بتو ونه از تو به کس همه از تو به تو همه تویی و بس خلایق فانی و حق یکتا به خود باقی است ...

... پیر طریقت گوید خدایا مرا بر هزاران عقبه بگذرانیدی و یکی ماند دل من خجل ماند از بس که ترا خواند بارالها مرا به هزاران آب بشستنی تا با دوستی آشنا کردی و یک شستی ماند خدایا مرا از من بشوی تا از پس خود برخیزم و تومانی آلها هرگز روزی را بی محنت خویش بمن منما تا چشم باز کنم و خود را در پیش نه بینم

آه از قسمتی که پیش ازمن رفته فغان از گفتاری که خود رایی گفته چه سود اگر شادزیم یا آشفته ترسان از آنم که قادر متعال در ازل چه گفته

یکی را به رسوا کردن عذاب دهد و یکی را به توفیق نیکوکاری رحمت کند یکی را به کافر شدن عذاب کند و دیگری را به قبول ایمان رحمت کند یکی را به پراکندگی دل عذاب دهد و دیگری را به گردآوری همتها رحم کند یکی را به انداختن در تاریکی های تدبیر عذاب دهد و یکی را به نشان دادن جریان تقدیر رحمت دهد یکی را به دنیا دوستی و فرار دنیا از او عذاب دهد و دیگری را به زهد و بی میلی در دنیا و اقبال دنیا به او رحمت دهد یکی را به دوری از خود عذاب کند و یکی را به اقبال خود بر او رحمت فرستد

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۶

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۰۳

 

پیر طریقت گوید الهی به قدر تو نادانم و سزای تو را ناتوانم در بیچارگی خود سرگردانم و روزبروز بر زیانم چون منی چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکی به فغانم که بر هیچ چیز هست ماندانند ندانم چشم بر روزی دارم که تو بمانی و من نمانم چون من کیست که آن روز به بینم ور به بینم فدایی آنم

خداوندا همچون یتیم بی پدر گریانم در مانده در دست خصمانم خسته گناهم و از خویشتن بر تاوانم خراب عمر و مفلس روزگارانم خداوندا فریادرس که از ناکسی خود بفریادم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۷

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۰۴

 

پیر طریقت گوید آه از این علم ناآموخته گاه در آن غرقم و گاه سوخته گوینده از این باب علم چون دریاست گاه در مد و گاه در جزر چون در مقام انبساط باشد جهانرا صفوت و صفا پر کند و چون در مقام هیبت بود عالم را از بشریت پر کند و از بابهای فتوح علم لدنی خواب نیکو و دعای نیکان و قبول دلها است

آه از قسمتی که پیش از من رفته فغان از گفتاری که خود رایی گفته ندانم که شاد زیم یا آشفته بیمم همه از آنست که آن قادر در ازل چه گفته بنده تا در قبض است خوابش چون خواب غرق شدگان خوردش چون خورد بیماران و عیشش چون عیش زندانیان به سزای نیاز خود می زید و بخواری و زاری راه می برد و به زبان عجز می گوید

پر آب دو دیده و پر آتش جگرم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۸

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۱۹

 

... صد جان دگر به حیله موجود کنم

آه از حکمی که پیش از من بر من رفته فغان از گفتاری که خود رایی گفته ندانم که شاد زیم یا آشفته از آن ترسانم که آن قادر در ازل چه گفته

وجودی که حدودش به عدم باز شود آن وجود مجاز است نه حقیقت ای مسکین آیت عدم خود از لوح قدم برخوان و رایت نیستی خود در عالم هستی او بزن و در مشاهده شاهد قدم مدهوش شو و از هوش خود بی هوش شو در رکوع و سجود خود را هستی بنه و در وجود جلال حقیقت خرقه وجود مجازی بدر و با او بگوی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۵۹

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۱۳۴

 

الهی مشرب می شناسم اما وا خوردن نمی یارم دل تشنه و در آرزوی قطره میزارم سقایه مرا سیراب نکند من در طلب دریایم بر هزار چشمه گذر کردم تا که دریا دریابم در آتش عشق غریقی دیدی من چنانم در دریای تشنه ای دیدی من آنم راست بحیرت زده مانم که در بیابانم فریادم رس که از بلایی به فغانم

خواجه عبدالله انصاری
 
۶۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال

فغان من همه زین شاعران خیره سخن

غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال ...

ازرقی هروی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۸۱