گنجور

 
۲۰۴۱

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن

 

... اگر بودی امید وصل را راه

فغان زین تیره شام ناامیدی

که در وی نیست امید سفیدی ...

... که در هر جانبی او را خرابی ست

فغان کز خواری چرخ جفاکار

همه رفتند یاران وفادار ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۲

وحشی بافقی » ناظر و منظور » عروس خیال از حجلهٔ اندیشه برون آوردن و او را در نظر ناظران جلوه دادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور

 

... ز دف در بزمگاه افتاده آواز

ز دست مطربان مجلس فغان ساز

نواسازان نوا کردند آهنگ ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۳

وحشی بافقی » ناظر و منظور » نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن

 

... فتاده از خروشش در جهان شور

ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز

به عالم ناله اش افکنده آواز ...

... خوشا یاران که ایشان را جفا نیست

فغان از بی وفایان زمانه

به افسون جفا کاری فسانه ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۴

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۰ - در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت

 

... نه آن سر تا ز کار یار پیچد

به روز افغانی و شب یاربی داشت

زمین عشق خوش روز و شبی داشت ...

... به پایش سر نهاد از بیقراری

فغان برداشت کای بت کام من ده

ببین بی طاقتی آرام من ده ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۵

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۲ - در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور

 

... درون تیرگی ماهی برآید

چو بی خود آید از جانی فغانی

شود نامهربانی مهربانی ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۶

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۵ - در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانی‌ست

 

... که شه را فرقها باشد ز درویش

بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد

دلم گفتی که کوبد آهن سرد ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۷

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۹ - پاسخ دادن شیرین فرهاد را

 

... ز دستت بیستون آمد به فریاد

که ای شیرین فغان از دست فرهاد

چو نامم از ندایت کوه بنشیند ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۸

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۴ - امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق

 

... چو فرهاد این شنید از دل به سد درد

برآورد آهی و از جان فغان کرد

که ای وصلت دوای درد هجران ...

وحشی بافقی
 
۲۰۴۹

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

... آنکس که بدو مرتبه ى عقل و کمال است

گربه چون این سخن را شنید فریاد و فغان برداشت و چنگال بر زمین می زد و دم از اطراف مى جنباند موش دید که گربه بسیار مضطرب است گفت اى شهریار من قبل از این عرض کردم که بزرگان از براى چنین امرهاى سهل از جاى بر نمی آیند و کم حوصله نمیب اشند و به فرض وقوع از براى خود نمی خرند

گذشته عمر شدى بین که وقت رفتن هوش است ...

... که حق کرده عطا بى مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم پس او را برداشت زوجه ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش کش او کرد چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید آن دختر عذرى خواست و گفت اى پادشاه عالم توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم پس پادشاه از بس که او را دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى او صحبت و عشرت نمی نمودند شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده ى سیر دریا شد پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد اى گربه مقدمه ى کشتیبان شبیه است به مقدمه ى من و تو اگر کشتیبان دختر را از دست نمی داد الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی دادى این معطلى را نمی کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می آید کوتاهى نکن اگر آن کشتیبان دختر را بدست می آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت اى موش چنین می نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می آورى که سبب مأیوسى من می شود چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى ترست موش گفت اى گربه مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می دهى از امیدى که دارى منقطع می سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می شوى پس اگر خواهى برو تا رشته ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد موش گفت چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می باشد و ستارگان دور او را گرفته اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم پادشاه از دختر پرسید که تو را هم خواهش دریا می شود دختر گفت اى شهریار چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید سبب لطف و مرحمت خواهد بود پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی گردد دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می رفت و خواجه ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت هر قدر بیش جستند کمتر یافتند برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله ى دریا را گرفت اى گربه اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى فرستاد و اینهمه آزار نمی کشید حالا اى گربه قضیه اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می شود اى گربه اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى کرد سرگردانى و آزار و الم نمى کشید و اگر تو هم دست از من برنمی داشتى حالا پشیمان نبودى گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه اش شعله ور گردید فریاد و فغان برکشید و گفت اى موش ستمکار در مقام لطیفه گویى بر آمده اى امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند موش پشیمان شده با خود گفت دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه ى عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت اى گربه یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم باز گفت اى گربه دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده گربه گفت نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است موش گفت انشاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه ى کمال خواهیم نمود نشنیده اى که گفته اند

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۰

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳

 

... و این معنى که کسى زبان بریده باشد و در کنجى نشسته بهتر از آن است که زبان در حکم او نباشد این است که بى اختیار سخن گوید که باعث فتنه و آزار باشد و آن تمسخرها و ستم ها که تو با من کردى بسبب کیفر آن اعمال و گفتگو هاى خودت بدام من افتادى

موش پس از شنیدن این مقال فریاد و فغان برآورد و بنیاد عجز و بیچارگى کرد

اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهیست ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۱

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۵

 

... پس هر که در حالت صحت و خوش دماغى و وقت قوت و هنگام نعمت و امنیت مکان است و بکام خود بود و از دوستان و اقران ممتاز و مستولى بر دشمنان است و در فراغ بال و رفاهیت حال و آسایش است هر گاه اینچنین کس صابر و شاکر و حامد و واقف باشد و غافل و مغرور نگردد البته او رستگار و سعید است و باید دانست اینهمه صفات که بیان گردید جملگى ضد و نقیض آنا فآنا از عقب میرسد پس هر آنکه شکستگى پیشه مى سازد و شکر و سپاس میکند و فروتنى مینمایند از او اینگونه بلاها که صفات غیر حمیده و اخلاق رذیله است بدون شک مندفع خواهد شد و بر مسند سعادت اتکاء خواهد نمود و الا در پله ى حساب حیران و سرگردان مانده و ایستاده چنانکه تو ایستاده یى که نه راه پس و نه راه پیش دارى

موش چون این سخنان و گفتار دهشت آمیز را از گربه شنید آه و فغان بر کشید و زار زار بگریست و گفت

اى شهریار از زیردستان تقصیر و از بزرگان بخشش زیرا که گفته اند ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت اول

 

... آن طره ی طرار که من دیده ام امروز

فکر دگر نماند فغانی بیار جان

عاشق بدین خیال و تامل ندیده ام ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... سفر تا چه جای است و منزل کدام

فغان زان حریفان پیمان گسل

که یک ره زما برگرفتند دل ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش اول - قسمت دوم

 

... علم گفتاری و تقلیدی است آن

کز برای مشتری دارد فغان

مشتری من خدای است و مرا ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... گفتم سرورا چرا چنین است فرمود به سبب آن که راز میان خود و او را حفظ کرده اند

پندارم بابا فغانی است که قریب همین مضمون را سروده است

بیا که در دل تنگ من از خزینه ی عشقت ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت اول

 

... این سبق پیشه کن چه روز و چه شب

بی فغان زبان و جنبش لب

در اشارات سخنان خوش زیر اشعاری به سر وحدت و ظهورش در مظاهر کثرت با تقدیس آن از آلودگی است ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم

 

... کار خود در عاشقی این بار یکسر میکنم

مجلس عیش است کوته کن فغانی درد دل

این حرارت جای دیگر کن که ما خود آتشیم ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵۸

رضی‌الدین آرتیمانی » ساقی‌نامه

 

... برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه آه

همه سر برون کرده از جیب هم ...

رضی‌الدین آرتیمانی
 
۲۰۵۹

رضی‌الدین آرتیمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 

... این دل که همچو شام غریبان گرفته است

آه و فغان شیونیانم بلند شد

گویا طبیب دست ز درمان گرفته است ...

رضی‌الدین آرتیمانی
 
۲۰۶۰

رضی‌الدین آرتیمانی » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مَدح مولای متقیان علی علیه السلام

 

... مگر که دوست گذشتست از سر اقرار

فغان ز دست شکنهای طره مشکین

امان ز دست ستمهای نرگس بیمار ...

رضی‌الدین آرتیمانی
 
 
۱
۱۰۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۸۰