گنجور

 
سنایی

به گدایی بگفتم ای نادان

دین به دونان مده ز بهر دو نان

ابلهانه جواب داد از صف

کز پی خرقه و جماع و علف

راست خواهی بدین تلنگ خوشم

این کنم به که بار خلق کشم

زان سوی کُدیه برد آز مرا

تا نباشد به کس نیاز مرا

وه که تا در جهان پر تشویش

چند خندند ابلهان زان ریش

ای بسا ریش کاندرین خانست

که خداوند آن به قصرانست

دل ابله چو حرص برتابد

بیشتر جوید آنکه کم یابد

دنیی ار دوست را غم و حزن است

عاشق دشمنان خویشتن است

گر ترا مال و جاه و تمکین است

حادث و وارث از پی این است

مالت آن دان که کام راند از تو

کانچه ماند از تو آن بماند از تو

آنچه بدهی بماند جاویدان

وآنچه بنهی ورا به مال مخوان

داده ماند نهاده آنِ تو نیست

رو بده مال به ز جانِ تو نیست

هرچه ماند از تو آن به نیک و به بد

بخشش مرگ دان نه بخشش خَود

چون عروسی است ظاهر دنیی

لیک باطن چو زالِ بی‌معنی

دین و دنیا به جمله مخرقه دان

خویشتن را ز مکر او برهان

دشمن تست دوست چون داری

دیر و زودش به جای بگذاری

کارِ دنیا ترا به نار دهد

مِیْ نداده ترا خمار دهد

هرکه را هست اندُه بیشی

همره اوست کفر و درویشی

از برون مرد مرد قوت نهد

دام در خانه عنکبوت نهد

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قدید کنند

ما که از دست روح قوت خوریم

کی نمک سود عنکبوت خوریم

آب شورست آز و تو سفری

تشنگی بیش هرچه بیش خَوری

تشنگی آبِ شور ننشاند

مخور آن، کت ازو شکم راند

آبِ شورست نعمتِ دنیا

چون بُوَد آب شور و استسقا

رخ بدین آر و بس کن از دینار

زانکه دینار هست فردا نار

هرکه انبار نه چو مور بُوَد

نه همانا ز عار عور بُوَد

مور باشد مدام در تگ و پوی

بیم و رنج و الم ز دنیا جوی

مور باشد همیشه در تک و تاز

مرد باشد چو باز در پرواز

مورِ حرص از درون سینه برآر

چونکه آن مور زود گردد مار

آز دارد بر آستانهٔ خویش

صد هزاران توانگر درویش

باز دارد قناعت اندر جای

صد هزاران گدای بارخدای

هرکه او قانعست بار خداست

وآنکه او طامعست دان که گداست

آز را صورت از سرور بُوَد

لیک سیرت همه غرور بُوَد

از برونش به سحر زیبی دان

وز درون مایهٔ فریبی دان

مرد درویش خود زبون آمد

بر خدای غنی برون آمد

مرد درویش را خدای عزیز

اندرین لافگاه بی‌تمییز

به غنی از برای آن ناراست

کز غنی کبر و کینه و شر خاست

به غنا زانش حق نیاراید

کز غنا کبر و ابلهی زاید

کی غنی با فقیر درسازد

کو به دنیی و این به دین نازد

از پی میل دل به دیدهٔ سَر

هیچ در مالِ ناکسان منگر

هرکه مال کسان به چشم آرد

با خدایش هوا به خشم آرد

داد پیغام حق به پیغمبر

که به دنیا و اهل او منگر

دیدت از نقش دشمنان پالای

چشمت از روی دوستان آرای

تا بُوَد روی بوذر و سلمان

چه کنی نقش این و طلعت آن

پس چو دنیات سوی خویش برد

کی پیامبر به سوی تو نگرد

چون پیامبر به دیدهٔ نبوی

ننگرد سوی تو تو بر چه بُوی