گنجور

 
سنایی

از پس این براق شوق بُوَد

شوق در گردنش چو طوق بُوَد

آفرینش چو گشت زندانش

پس خلاصی طلب کند جانش

آتشیش از درون برافروزند

که ازو عقل و جان و تن سوزند

تا که خود یار عشق خودبین است

بوتهٔ توبه از پی این است

هرکه را کوی عشق او تازه‌ست

توبه‌ای از کلید دروازه‌ست

شوق بی‌یار خود سرور بُوَد

یار خود از خدای دور بُوَد

شوق ذوقت به دوزخ اندازد

شوق شوقت چو حور بنوازد

چون برون رفت جان ز دروازه

دلِ کهنه ازو شود تازه

صورت از بندِ طبع باز رهد

دل ودیعت به روح باز دهد

افتد از سیر جان بی‌اندازه

از زمین تا به عرش آوازه

کرد کز باد شوق و درد رود

بر زن ار بگذرد چو مرد رود

هرچه در راه فتنه انگیزد

همه‌اش از پیش راه برخیزد

از پی پایتابه‌ای بشکوه

پشم رنگین شود به پیشش کوه

آتش او ز بهرِ بالا را

ببرد آب روی دریا را

چون مر او را ازو برانگیزند

اختران پیش او فرو ریزند

دیدهٔ او چو نورِ ره بیند

شمس در جنب او سیه بیند

بد و نیک اندر آن جهان نبود

خاک و خورشید و اختران نبود

هرکه را عشق کوی او باشد

در دلش جست و جوی او باشد

آسمانی دگرش گردانند

بر زمینی دگرش بنشانند

هر دمش نقش کفر دین گردد

هر نفس آسمان زمین گردد

هر زمان شوید از پی تگ و پوی

جبرئیلش به آب حیوان روی

خرد از نعرهٔ دلش کالیو

هیزم برق نعل اسبش دیو

آدمی سوز گشته از پی راه

مالک درد او به آتشِ آه

سرِّ آهش ندارد ایچ صبور

پی او در نیابد ایچ غیور

نعل اسبش چو گرد بندازد

جبرئیلش حنوط جان سازد

او روان گشته سوی عالم نیست

باد فریاد کن که یک دم بیست

مصطفی ایستاده بر ره اوی

از سرِ لطف ربّ سَلّم گوی

اندر آویزد از پی اِشراف

از درونش ترازوی اِنصاف

آب در راه او خلیل زند

مقرعش جان جبرئیل زند

همه را باز خود رساند به خود

کایچ یک را ازو نیامد بُد

همه هستند و از همه همه دور

در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور

زو بد و نیک قوّت و حولست

امر او ما یبدّل القول است

امر او را تغیّری نبود

خلق را جز تحیّری نبود

بغض و حقد از صفات او دورست

غضب آن را بود که مقدورست

اوست قادر به هرچه خواهد خواست

هرچه خواهد کند که حکم او راست