گنجور

 
سلمان ساوجی

ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم

در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم

روزی که با تو بودم بُد بخت همنشینم

امروز کت به سالی روی چو مه ببینم

دانی چگونه باشم در محنت حبیبم

زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم

با دل به درد گفتم کان خوشدلی کجا شد

آخر مرا نگویی، دل گفت من ندانم

خواهم که از جمالت حظی تمام یابم

وز ساغر وصالت ذوقی رسد به جانم

آری گرت بیابم روزی به کام یابم

ورنه چنان که دانی زین روز دربمانم