گنجور

 
سلیم تهرانی

من راز جهانم، بود افسانه به از من

معموره ام و گوشه ی ویرانه به از من

هرگز نتوانم که سر از خاک برآرم

آن مور ضعیفم که بود دانه به از من

در خانه ز اسباب جهان هیچ ندارم

کس ورنه ندارد چو کمان، خانه به از من

در صحبت ما و تو چه گنجایش اینهاست

نه شمع به از توست، نه پروانه به از من

در زمزمه هر مرغ چمن نیست چو بلبل

گوید همه کس مصرعی، اما نه به از من

واقف چو سلیم از همه اسرار جهانم

کس نیست خبردار ازین خانه به از من

 
 
 
طغرای مشهدی

بازی خور عقلم، سگ دیوانه به از من

غمخوار دلم، خوشه بی دانه به از من

در بیخودی ام پای هوس ره نکند گم

رندی نبود بر در میخانه به از من

رگ بر تن زارم خط بیزاری عقل است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه