گنجور

 
سلیم تهرانی

گه مستم و گاه در خمارم

این است تمام عمر کارم

از پاره ی دل، سرشک چون گل

آیینه شکسته در کنارم

چندم ببرد به سیر گلشن؟

از روی نسیم، شرمسارم

از عالم خاک، پای عنقا

ببریده ز تیغ کوهسارم

پیچیده ام آنچنان که افتند

مرغان به قفس ز شاخسارم

بی آن گل رو، سلیم بگذشت

افسرده تر از خزان، بهارم

 
sunny dark_mode