گنجور

 
سلیم تهرانی

کی ز تیغ آفتاب خویش باشد غم مرا

سر بود در راه او چون قطرهٔ شبنم مرا

من که همچون سبزه‌ام هر شبنم آب زندگی ست

از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا

معجز عیسی ز زخم سینهٔ من عاجز است

کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا

تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم

کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا

در قیامت ساقی کوثر اگر جامی دهد

کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا

ای که دست قدرتت، هم پنجه ی صنع خداست

مشت خاکی قابلم، گر می کنی آدم مرا

سوخته گر آتش غم شاخسارم را سلیم

می‌تواند کرد ابر دست او خرم مرا

 
 
 
فضولی

گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا

کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا

با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو

خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا

نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر

[...]

صائب تبریزی

نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مرا

آب باریک قناعت می کند خرم مرا

یک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرا

رشته از پا برنیارد رشته مریم مرا

از شمار موج آگاهم ز روشن گوهری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه