گنجور

 
سلیم تهرانی

کی به دل آرم خیال آشیان خویش را

کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را

همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا

یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!

در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته

بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را

نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن

می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را

ای هما، از پهلوی خود کن قناعت همچو من

آخر از بهر که داری استخوان خویش را

آب و نان دیگر نمی خواهم سلیم از روزگار

همچو ساغر وقف می کردم دهان خویش را

 
 
 
صائب تبریزی

من که خواهم محو از عالم نشان خویش را

چون نشان تیر سازم استخوان خویش را

کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم

تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را

تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
سیدای نسفی

مهربانی ها نمودم دوستان خویش را

باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را

چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را

خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را

قصاب کاشانی

چون قلم روزی که می‌بستم میان خویش را

وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را

گر به خود می‌داشتم دست تسلط در جهان

نوبت اول نمی‌دادم امان خویش را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه