گنجور

 
سلیم تهرانی

ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را

کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را

برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من

حیرت قفس نساخته نقش حصیر را

شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند

سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را

اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست

رخت قصب قبول ندارد عبیر را

شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست

افتادگی به خاک نشانیده تیر را

دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت

کردند ازان حرام به مردان حریر را

آن کز مآل دولت دنیاست باخبر

کرسی زیر دار شمارد سریر را

با اختران چه کار ترا ای غزال مست

بگذار این شمردن دندان شیر را!

عنقا سلیم همدم و همراز من بس است

کاری به خلق نیست من گوشه گیر را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode