گنجور

 
سلیم تهرانی

زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت

چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت

پیچیده است بس که ازان زلف تابدار

بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت

در محفلی که بود درو ساقی آفتاب

درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت

خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست

ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت

فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟

تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟

دندان نماند در دهن از جنبش لبم

دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت

هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم

بر خاک از برای شراب دوساله ریخت

 
sunny dark_mode