گنجور

 
سلیم تهرانی

بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است

این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است

یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد

هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است

چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست

از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است

نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند

ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟

در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد

آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است

تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان

گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است

تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم

نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است

 
sunny dark_mode