گنجور

 
سحاب اصفهانی

سپهر علم و جهان فضیلت آنکه بود

به جنب قدر تو پستی سپهر اعلا را

تو آن مسیح سرشتی که می کند باطل

لبت به گاه سخن معجز مسیحا را

توئی که نکهت لطف تو کرده شرمنده

شمایم گل سوری و مشک سارارا

بقدر رتبه زچار امهات آن خلقی

که از وجود تو فخر است هفت آبا را

زطیب لطف تو خجلت فضای تبت را

زبوی خلق تو غیرت نسیم صنعا را

اگر چه من به کمال تو در طریق ادب

برون نهاده ام از حد خویشتن پا را

تو نیز از سخنان کنایت آمیزی

که می گدازد چون موم سنگ خارا را

چنان زخویش برنجاندم که رنجانند

زخویشتن دل حساد جان اعدا را

ولی به گفته سعدی که کرده است خجل

ز نثر خویش ثریا ز شعر شعرا را

«به دوستی که اگر زهر یابم از دستت

چنان به صدق واردت خورم که حلوارا»

فلک جنابا ای آنکه منفعل سازد

فروغ رای تو خورشید عالم آرارا

برای مدح تو هر دم بهانه ای جویم

زبس مدام به دل دارم این تمنا را

ولی چگونه مدیح تو چون منی گوید؟

که کرده مدح تو عاجز جریر واعشی را

ز نظم خویش کنم شرم بهر مدحت تو

چو آورم به بنان خامه ی گهر زارا

غریق موجه ی دریای خجلت است آری

کسی که قطره فرستد به تحفه دریا را

کند نسیم بهاران به دهر تا خرم

چو نخل طوبی هر ساله باغ و صحرا را

نهال عمر تو در باغ دهر خرم باد

به غایتی که زند طعنه باغ طوبا را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

سحاب اصفهانی

همین شعر » بیت ۱۰

«به دوستی که اگر زهر یابم از دستت

چنان به صدق واردت خورم که حلوارا»

مسعود سعد سلمان

دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری

به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را

مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان

ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا

بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست

[...]

مولانا

اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را

بریز خون دل آن خونیان صهبا را

ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را

قبای لعل ببخشیده چهره ما را

به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش

بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

به سرنمی شود از روی شاهدان ما را

نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را

غلام سیم برانم که وقت دل بردن

به لطف در سخن آرند سنگ خارا را

به راستی که قبا بستن و خرامیدن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
امیرخسرو دهلوی

زمانه حله نو بست روی صحرا را

کشید دل به چمن لعبتان رعنا را

هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن

چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را

ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه